متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته‌ی جیغ گمشده | آقای مبهم کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع آقای مبهم
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 4,853
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

آقای مبهم

نو ورود
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #1
جیغ گمشده.jpg

نام دلنوشته: مجموعه‌ی جیغ گمشده
نویسنده: آقای مبهم
تگ: محبوب
ویراستار: بینا.الف
مقدمه:
درست تو همون کوچه وایساد.
حسابی لباسش خیس شده بود، هنوزم نفس نفس می‌زد.
نگاهی به پشت سرش انداخت و دوباره شروع کرد به دویدن...
از گوشه‌ی چشماش بی‌اختیار اشک سرازیر می‌شد ولی سریع‌تر می‌رفت...
مهم نبود کجا؛ فقط باید راهی پیدا می‌کرد.
همون کوچه پس کوچه‌های شهر شده بودن خونه‌ش، با بوی همه‌شون آشنا بود؛ حتی می‌تونست چشم‌بسته پیداشون کنه...
بالاخره به کوچه‌ی باریک طولانی همیشگی رسید.
یه ‌نفر بیشتر نمی‌تونست ازش رد بشه‌؛ طوری که اگه یکی هم‌زمان از مقابل می‌اومد، یکی باید تموم مسیری که اومده رو عقب می‌رفت تا اون یکی بتونه بیاد بیرون!
بدون فکر کردن بهش،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

G.ASADI

مدیر بازنشسته
سطح
38
 
ارسالی‌ها
1,254
پسندها
41,149
امتیازها
60,573
مدال‌ها
24
  • #2
•| بسم رب القلم |•

آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...

614507_55d8129b2b3bd338171f79aeb97b64bc.jpg


نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.

"قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"

پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : G.ASADI

آقای مبهم

نو ورود
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #3
***
به انتهای کوچه رسید.
دستاش رو گذاشت رو زانوهاش و خم شد تا دوباره نفس بگیره. راه طولانی‌ای در پیش داشت...
تو همون حالت بود که سرش رو بالا آورد. هرجا رو نگاه می‌کرد، پر از چشم‌ها بهش خیره شده بودن.
آب دهنش رو قورت داد، آستین لباسی که تنش بود رو به دماغش مالید و تمیز شد...
آخر اون کوچه، به یه خیابون شلوغ و پر از آدم می‌رسید. به محض این‌که ازش دراومد، تو حال خودش بود ولی حالش خوب نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آقای مبهم

نو ورود
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
جلو مغازه‌ی لباس فروشی دوتا دختر تو گوش هم چی می‌گفتن؟ چرا می‌خندیدن؟ نمی‌دونست. چیزی که مشخص بود این بود که اون رو می‌دیدن و بلند می‌خندیدن.
سمت راستش یه ماشین پارک شده بود، دقیقاً زیر تابلوی پارک ممنوع! عجیب بود براش.
راننده‌ای با این دقت بالا که با چشماش تمام اون رو جست‌و‌جو کرد، چطور میشه حواسش به اون تابلو نباشه؟ شاید خواب بود!
ولی مطمئن بود مقابل حرفای بی‌ملاحظه‌ی چند‌تا پسر که از جلوش رد شدن، تو بیداری حداقل جوابشون رو می‌داد. مهم نبود چقد هم رو بزنن و زیر مشت و لگد‌هاشون له بشه یا با پیرهن خونی دماغش رو بگیره... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آقای مبهم

نو ورود
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
مدتی گذشت.
دستاش روی زانوهاش بود و خم شده بود. فکر می‌کرد؛ ولی به چی؟ یه ماشین با سرعت زیاد از جلوش رد شد. این رو از پاشیده شدن گل و کثیف شدن صورت و لباسش فهمید.
به خودش اومد. زود خودش رو جمع کرد راه افتاد.
تقریباً دو-سه روزی می‌شد که خیابونا بهش غذا نداده بودن. گرسنه بود. چاره‌ای نداشت، بازم دوید...
ماه تو آسمون دلبری می‌کرد. دیروقت بود و همه به خونه‌هاشون پناه برده بودن. خونه‌ی اون اینجا بود، تو همین کوچه‌ها. یه چند سالی می‌شد که باهاش آشنا بود؛ تقریباً از بچگی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آقای مبهم

نو ورود
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
چندتا کارتن پیدا کرد و یه گوشه که هیچ‌کس‌ حتی از اون‌جا رد نمی‌شد، پهن کرد. بوی خوبی نمی‌اومد. نشست.
وزش باد از پشت بازنده بود؛ این تنها رقابتی بود که همیشه توش پیروز می‌شد. پاهاش رو جمع کرد توی خودش و به آسمون خیره شد. ترس داشت، بدنش لرزید؛ درست مثل ترس از دست دادن کسی که دوستش داری، مثل ترس از دست دادن امید برای ادامه‌ی زندگی، مثل یه دیوار!
یه دیوار پشتش بود. هواش رو داشت، ازش مراقبت می‌کرد و جلوی سرما رو می‌گرفت. هر شب بهش پناه می‌آورد، حرفاش رو می‌زد، آروم می‌شد.
چی از این بهتر؟ رویایی نداشت ولی می‌دونست، هیچ‌وقت دوست نداره حتی توی رویاهاش از هم جدا شن.
خوابش برد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آقای مبهم

نو ورود
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
صدای سوت کر کننده‌ی قطار واسه از خواب بیدار شدن دلیل خوبی بود.
هم‌زمان خورشید توی چشماش مسلح شد. دیگه هیچ جوره این وضع قابل‌تحمل نبود!
با یه کش و قوس دادن به بدنش تونست تمام مهره‌های بدنش رو جا بندازه.
کنار همون دیوار یه شیر آب همیشه خراب بود که کسی به دادش نمی‌رسید و هر روز ازش اشک می‌بارید. واسه خیس شدن لبش کافی بود و تونست بوی آب رو به چشماش برسونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آقای مبهم

نو ورود
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
پر از صدا شده بود. دستاش رو گذاشت روی شکمش، به خودش می‌پیچید، باهاش حرف زد. یه امید دیگه برای مانع شدن از بلعیده شدنش و ضمانت زنده موندن تا فرداش اون رو نجات داد.
کسی اونجا نبود؛ لباسی که تنش بود رو در‌آورد. هر روز صبح این‌کار رو می‌کرد. به دقت به همه جای بدنش نگاه کرد. دستش رو روی سینه‌اش گذاشت، یکی یکی استخوان‌های بدنش قابل‌لمس بودن!
بریدگی‌های اون قسمت رو فشار داد. سراسر وجودش دردی عمیق، بهش یادآور شد که کی هست و چرا اینجاست؟
این‌کار هر روز صبح، بعد از بیدار شدن بود و مزخرف‌ترش این بود که جوابی واسه‌شون نداشت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آقای مبهم

نو ورود
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
خودش رو زیر لباس گشاد گلیش پنهان کرد.
مقابل دیوار وایساد؛ طوری که انگار تصویر خودش رو داره می‌بینه. دستی لای موهای ژولیده و شکسته‌ش کشید، مرتب نشد؛ این فقط از سر عادت بود.
شروع کرد به دویدن.
از جایی که می‌خوابید دور شد. اگه مشکلی براش پیش نمی‌اومد، احتمالاً تا آخرای شب خودش رو به خونه می‌رسوند. کرکره‌ها یکی‌یکی بالا می‌رفتند، مغازه‌ها باز می‌شدند، لباس‌ها از پشت ویترین خودشون رو نشون می‌دادن...
حتی یادش موند لحظه‌ای که پنجره‌ی خونه‌ای که از کنارش رد شد، باز شد و از بین اون، لبخند صورت دخترک زیبارویی توی دل آسمون نقش بست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آقای مبهم

نو ورود
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
همچنان می‌دوید...
پیرمردی خمیده با گاری‌ای پر از بادکنک‌های رنگین و بستنی‌های وسوسه کننده، دلش رو آب کرد اما به دل نگرفت...
تصویرش رو توی ذهنش خط خطی کرد. به سرعت ازش دور شد.
عمیق بو کرد. همه‌چیز بوی تازگی می‌داد؛ انگار تازه متولد شده بودن خوب پیش می‌رفت، یعنی این‌گونه به نظر می‌رسید.
دقیق شد!
بوی نو بودنشان سرش رو درد آورد. دست خودش نبود، دست به سر دوید و تازه کم‌کم چشماش داشت باز می‌شد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا