***
جای خالیات خاری شده و درون چشمانم فرو میرود.
دلم تنگ است!
و بغض ناباورانه هنوز در گلویم حضور دارد.
این بغضِ ناشناس چگونه از بین میرود؟
تو نمیدانی؟!
مرا که خسته کرد...
بعد رفتنت تنها همین بغض نفسگیر مانده!
همین و بس!
***
شاید یکروز
تمام دلتنگیهایم را به دار آویخته و رها شدم!
شاید یکروزی عشقت را در بستر دریا رها کردم و راحت شدم.
شاید یکروزی روی تمام داشتههایم پلک بستم و رفتم!
شاید یکروزی نقشت را از خاطرم خط زدم!
شاید یکروزی...!
***
باید با هم حرف میزدیم...
وقتی چیزی باب دل ما نبود!
باید حرف میزدیم...
وقتی هنوز دلخوری مابین ما دیوار نکشیده بود!
اما نزدیم...
اشتباه کردیم و حالا تاوان این اشتباه شده دوری، دلتنگی، مردگی!
نگو چی شد که به اینجا رسیدیم...به این بنبستی که هیچ راه فراری ندارد...ما خواستیم که به اینجا برسیم.
با حرف نزدنهایمان!
با چشم بستنهایمان!
ما خودمان را به لب پرتگاه دلمردگی رساندیم.
***
غم عزیمت راه را بر نفسم بسته است.
دلت، دل میکند و راه خودش را میرود.
اندوه شوریدگی همه چیز را ویران میکند و من باید دانه به دانه مهرهای تسبیح از هم گسیخته دلداگی را از زیر دست و پایش جمع کنم و این تسبیح پاره شده مگر دوباره جمع میشود؟!
***
دلم تنگ است!
همانند دل دخترکی که بعد از گذشتن ماهها هنوز چشمانش روی آن عروسکی است که پشت ویترین دیده و نخریده بود!
نه که نخواهد بخرد نه، فقط پولش را نداشت.
***
ولی من دلم برایت تنگ شده...
ولی هنوز ساعتهای زیادی رل چشم میدوزم به در تا باز بشود و آوای غرغرهایت بپیچد توی خانهمان...
تو میگویی تقصیر من بود، منم میگویم باشد حرفی نیست!
تقصیر من بود که زیادی دل بستم به تو!
تقصیر من بود که دلم رت داده بودم به تویی که کوه نه نبودی...
باد بودی!
یکباد وزین که دل من را با خودش برد...
برد و منِ بیدل ماندم!
***
دل من نیز میفهمد معنی عشق و دوست داشتن را...
دل من نیز میداند معنی دلتنگی و فراق را...
اشک بیسرانجام را...
اما...
همیشه دنیا به خواسته ما نمیچرخد
همیشه نمیشود آنچه که ما میخواهیم
پس چرا خاطرات خوبمان را نگه نداریم و برویم؟!
اجازه بده خاطرات خوشمان را فقط نگه بداریم...
درد فراق کمتر از درد روزیست که از چشم یکدیگر بیافتیم.
***
دلم گرفته است ای یار...
هوای گریه بر سرم سنگینی میکند
بودنت حالم را بد کرد
و نبودنت روزگارم را
ای نقطه تضاد زندگی من
چه کنم با جای خالیات و دردی که از تو سینهام را شکافته؟!
***
شده بیستسال به خواب بروی و صدساله از خواب برخیزی؟
رفتنت همین کار را با من کرد!
وقتی رفتی من بیستساله بودم و حالا که آمدی من صدسالهام! مگر رفتنت چند سال به طول انجام میده؟!
چه شده که با موی یکدست سیاهم، احساس پیرزنی را دارم که تنها بازمانده جنگ جهانی دوم است! تنها، غریب، بیکس!
*** بالهایت را باز کردی که بپری...انگار زمان آن رسیده که طعم آغوشت را به خاطرههایم پیوند بزنم.
لبخندت را در دلم چال کنم و رفتن را بنگرم
دلم میخواهد دستت را بگیرم و اجازه پریدن ندهم؛ اما اگر با این کارم، برق چشمهایت را بگیرم چه؟
نه! نمیتوانم...
من میتوانم سالها با درد قلبم زندگی کنم؛ اما با غم تو هرگز
پس دوریات را به جان میخرم؛ گامی عقب ميگذارم و پریدنت را تماشا میکنم!