میگن قدیما یه بهمن بوده پر از ابهت.
همین که اولین قدم رو برمیداشته، صدای قدماش آسمون رو میلرزونده و قلب ابرهاش از ترس تیکه تیکه میشدن و این تیکه های سفید زیر قدم های بهمن له میشدن.
انقد نگاهش سرد بوده که هیچکسی جرات نگاه کردن به چشماش رو نداشته.
چون همه از بهمن میترسیدن، بهش بها میدادن.
آسمون دلش رو فدای قدمای بهمن میکرده. درختا هم اگرچه نگاه سرد بهمن وجودشون رو برهنه میکرده اما دم نمیزدن.
اما میگن بهمن الان پیر شده شاید هم افسرده و خسته شده!
اونقدری که دیگه قدمای محکمی نداره که زلزلهی دل آسمون بشه.
برف زیادی هم برای درختا نداره.
شاید بهمن از سردیها و تنهاییها آزرده شده و منتظر یه آغوش گرمه که اینطوری آروم شده!