متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

کامل شده مجموعه دلنوشته‌های خفگی | آرزو توکلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع A.TAVAKOLI❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 2,378
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,534
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #1
«به توکل نام اعظمت، بسم الله الرحمن الرحیم»

نام مجموعه: خفگی
نام نویسنده: آرزو توکلی
تگ: منتخب
ویراستار: مبینا زارع مویدی
مقدمه:
دستی می‌لرزد... اشکی می‌لرزد... صدایی می‌لرزد و نفس می‌ماند. این‌بار حتی تن هم می‌لرزد از هجمه‌ی بی‌رحم اتفاقات!
قلم نمی‌داند چه بنویسد، مات مانده، او هم انگار نفسش در بند مانده.
خستگی، خفگی و بغض، کلید واژه‌ی اصلی زندگی هستند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

G.ASADI

مدیر بازنشسته
سطح
38
 
ارسالی‌ها
1,254
پسندها
41,149
امتیازها
60,573
مدال‌ها
24
  • #2
•| بسم رب القلم |•


آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...
585360F9-867A-4DA0-88B2-83D77F96EB7C.jpeg




نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
"قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"

پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : G.ASADI

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,534
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #3
***
تاریکی دوران غلبه کرده.

هوا در اوج تابستان چنان یخ بسته
که هر نفس، هر نگاه، هر قلب، پر است از سرما
و کسی در منتهی الیه اتاقی، دقیقاً در همان سه کنج نمور نشسته.
نفسش تنگ است!
درد چون سم، در تار و پود بدنش می‌پیچد.
اشک می‌ریزد و صورتش خشک است.
زجه می‌زند و اتاق اما ساکت است.
حرف می‌زند، درد دل می‌کند؛ اما لب‌هایش تکان نمی‌خورد.
زندگی می‌کند در طلب اندکی سکوت، کمی هم ظلمات!
او زندگی می‌کند، نفس می‌کشد و خفگی رهایش نمی‌کند.
می‌شنود و فریادها رهایش نمی‌کند.
او زندگی می‌کند.

لعنت! مرگ را زندگی می‌کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,534
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
بادی می‌زود.

لرزی بر تنی می‌نشیند
و پاییز نیست؛ اما عجیب خزان می‌شود.
نگاه می‌کند، کاسه‌ی چشمانش به درد آمده است، دلش بیشتر!
اشکش بند آمده است، نفسش بیشتر!
چشمانش کاسه‌ی خون شده است، جگرش بیشتر!
هنوز نگاه می‌کند، خیابان خالی از جمعیت است و خالی از هوا و او خالی از جان! می‌چرخد و می‌چرخد و فریادِ برخاسته از دردش، خفه می‌شود در جان. کسی نیست، کسی نیست سر بر شانه‌اش نهد، کسی نیست حرف‌های خفه شده‌اش را، بغض‌های نشکسته‌اش را، نفس بنده آمده‌اش را درمانی شود.

کمی که تاری چشمانش از بین می‌رود، می‌بیند خیابان پر است از مردمی که می‌گذرند. پر از هست‌هایی که بودنشان با نبودن توفیری ندارد و پر از دست‌هایی که بر گلویش نشسته‌اند و به رنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,534
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
روزها آکنده از سمّی کشنده شده است!

سمی از جنس خاطرات، همان خاطراتی که نمی‌خواهد؛ اما بی‌اجازه به مغزش رسوخ می‌کنند.
هوا یخ می‌زند‌.
قلب یخ می‌زند
و خون... خون در جای می‌ماند و راهی برای چرخش ندارد.

حال نفس کشیدن شاید سخت‌ترین کار دنیا باشد؛ وقتی که انبوهی از بغض‌های نشکسته، حرف‌های نگفته و اشک‌های نریخته برهم انبار شده‌اند و در نهایت تنها زورشان به دم و بازدم بی‌جانی می‌رسد که رو به زوال است!
این‌بار، این سم کشنده قرار نیست به آنی جان را تقدیم جان آفرین کند.
این نفسِ گرفته، نوید مرگ تدریجی را می‌دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,534
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
و نهایت، می‌توان رسید به هیچ!

می‌توان رسید به پوچی و نیستی‌‌. این‌بار حرف از نبودن دیگران نیست، حرف از نبودن خود است. نه اینکه قرار بر رفتن و شانه خالی کردن باشد، حرف چیز دیگری‌ست. حرفِ مهم نبودن!
و لمس واژگانِ این جمله، نتیجه‌ی گذران روزهای زیادی‌ست. نتیجه‌ی انقلابی عظیم است.
روزهایی که برای قلب، درد دارند، بغض دارند و حجم انبوهی از زخم‌های به جا مانده و انقلابی که شاید دشواری انجامش نفس‌گیر بوده است؛ اما...
بگذریم! حال به ثمر رسیده است.‌

دل، نبود را... مهم‌ نبودن را خوب فهمیده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,534
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
تا نهایت نگاه دل گرفته؛ تا عمق جان خسته!
شرح حال عجیبی‌ست در وصف نفس‌های گرفته و موج‌های منفی، پیاپی طغیان می‌کنند.
زخم‌های سر باز می‌کنند
و دستی دور تا دور گلو می‌پیچد.
حالِ بد دست بردار نیست، دست دوستی داده با زندگی، پیمان نمی‌شکند!
و در امتداد چشم‌های خشک شده، چیزی جز بیزاری دستگیر نمی‌شود.
لبخند مرده است،‌ نفس مرده است،‌ شور نگاه، مهر صدا، عشق دل‌ها ، مرده‌ است!
او در میان لاشه‌ی روح خودش سیر می‌کند.
نفس کشیدن سخت‌ترین کار دنیاست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,534
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
باریکه‌ی نوری از تار و پود پرده‌ی اشک، نفوذ می‌کند. تن کرخت و بی‌جانش، در کنجی افتاده‌ است. تنش یک جاست؛ اما روح مثله‌ شده‌اش، در گوشه‌گوشه‌ی اتاق که نه، در گوشه‌گوشه‌ی جهان پخش شده است.
هنوز کور سوی امیدی برای زندگی هست، نه؟
هنوز می‌توان زندگی کرد، با لبخندهای جعلی، با نقاب «حال خوب».
هنوز می‌تواند پناه باشد، امید چند نگاه باشد، با تنی که فقط لب‌هایش خوب بودن را یاد گرفته است. حالش خوب است. خوبِ خوب. تنش را جمع می‌کند، هنوز باید تن‌های زیادی را در آغوش بکشد.‌ چشمانش را می‌بندد، وقت اشک نیست؛ هنوز باید اشک‌های زیادی را پاک کند. فریادش را خفه می‌کند؛ هنوز دردهای زیادی در انتظارند و لبخند می‌زند، هنوز به این زودی‌ها قرار نیست زندگی دست از سرش بردارد.
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,534
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
یک نقطه... یک ضربه و در نهایت... یک بی‌نفسی مطلق!
نقطه‌ی پایان از آنچه که فکر می‌کنند، نزدیک‌تر است. عجیب خوش خیال‌اند!
دست سرما که دورتادور تنش می‌پیچد، یخ می‌زند. تنش هنوز گرم است، یخ می‌زند، صدایش، نگاهش، نفسش!
و در برهوت قلبش سوز سردی می‌وزد. کافی‌ست! شکستن کافی‌ست. بندبند وجودش پر می‌شود پر از هیچ.‌ در جا استوار می‌ایستد، او یک سرو پوشالی‌ست!
قدم به قدم دور می‌شود؛ صدا خفه می‌شود، نفس بند می‌آید و خبری از نگاه پر مهر نیست و هیچ‌کس نمی‌فهمد، او به پایان خویش نزدیک است و هیچ‌کس نمی‌فهمد.
تبسم‌ها رنگ مرگ به خود گرفته‌اند؛ کسی نمی‌فهمد...
احساس مرده است؛ کسی نمی‌فهمد...

و دیرترین‌ لحظه، لحظه‌ی به خود آمدن است.
او به پایان نزدیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,534
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
ناگهان حجم عظیمی از خون، درد، بغض و حرف‌های نگفته، از سمت گلو به مغز هجوم می‌برند. این‌بار کار از خفگی نفس گذشته و سه کنج اتاق، جای خوبی برای در آغوش کشیدن و پیچیدن دست‌ها به دور خود، به نظر می‌آید.
این‌بار، نفس نمی‌گیرد، دست‌ روی گلوی نمی‌نشیند، این‌بار این مغز است که به خفگی دچار می‌شود. رد پررنگ بی‌پناهی تن را شرحه‌شرحه می‌کند. چرا کسی نمی‌آید؟ پس روزنه‌های نور کجاست؟ این میان، بغضی که اشک نمی‌شود حرف حسابش چیست؟ این چشم‌ها قرار نیست عادت کنند؟ آغوشی نیست، شانه‌ای برای گریستن نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا