متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

کامل شده مجموعه دلنوشته‌های خفگی | آرزو توکلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع A.TAVAKOLI❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 2,382
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
آمیخته‌ای از غرور و بغض در خط به خط گلویش رد انداخته است. لابه‌لای لبخندهایی که بوی تعفن جعلی بودن می‌دهد، در غار تنهایی خودش اشک می‌ریزد. برای خودش، برای روح پرپر شده‌اش و برای احساساتی زیر قدم‌های سرنوشت جان داد. در مرحله‌ای از زندگی، رد نحس غربت را حس می‌کند. در واپسین روزهای زمستان سرد، به غربتی از جنس خورش دچار است. از خود فرا می‌کند و به دردی به نام خود آلوده است. به قول امیرخسرو دهلوی:
هر جانور که باشد بگریزد از بلایی
من خود بلای خویشم، از خود کجا گریزم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
از یک نقطه به بعد، همه‌چیز... همه‌جا... همه‌کس، برایش ناامن شد. دیگر نتوانست کسی را به عنوان یک مأمن مطمئن‌ پیدا کند. آدم‌ها... آدم‌ها پر بودند از دورویی و بی‌انصافی، پر دروغ، پر از غرور، پر از طعنه‌هایی که راه نفس را سد می‌کرد. وقتی همه برایش ناامن شدند، به خودش پناه برد، درد خفه شد، اشک خفه شد، امید... خفه شد!
زمانی که به خود آمد در میان عده‌ای غریبه، نفس می‌کشید، حتی زندگی هم نمی‌کرد. سرمای زمستان در اعماق وجودش دویده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
یک روزهایی هم، یک طیف وسیع از مجموعه‌ی غیر قابل شمارشی از دردها بر سینه‌اش می‌نشست تا نفسش را ببرد‌. دردش از خودش بود، خودِ خودِ لعنتی‌اش! گاهی تحمل خودش برایش سخت می‌شد. تحمل روحی که به عقده‌هایی تلخ سرشته شده بود، روحی که قرار نبود از نفرت‌ها فاصله بگیرد. نفرت از خودش، نفرت از دیگران! دیگر جایی برای زندگی کردن، حتی برای نفس کشیدن نبود.

بوی منحوس غریبگی را با سلول به سلول تنش نفس می‌کشید. غریبگی با آدم‌هایی که روزی جزئی از وجودش بودند. شاید همین غریبگی بود که داشت کم‌کم خفه‌اش می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #24
***
شب شده بود و حالا او دیگر او نبود. یه فوران احساس بود، یک غلیان غم و یک انفجار بغض بود. حالا او یک دست دور گلو و یک امید ناامید شده بود.
سایه‌ی تنهایی بر تنش چیره شد، در به در دنبال یک شانه‌ برای تکیه، یک گوش برای شنیدن و یک قلب برای محبت می‌گشت؛ اما شب شده بود و او از همیشه تنهاتر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
گاهی خودش را فراموش می‌کرد‌.
نه اینکه توجه به خودش را از یاد ببرد
و نه حتی اینکه روح خفه‌اش را در اعماق پستوهای زندگی‌اش پرت کند
هیچ‌کدام!
تنها خودش، خودِ خودش را از یاد برده بود
همان خودی که بین تظاهر گم شده بود
دیگر داشت یادش می‌رفت واقعاً کیست!
شده بود همانی که باید برای حفظ شخصیت از خودش می‌ساخت، همانی که باید برای حفظ آدم‌ها از خودش می‌ساخت.
دیگر وجود داخلی خودش را از دست داده بود. توده‌ای از غریبگی با خود، کم‌کم داشت خفه‌اش می‌کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
به حال خودش بود، غریب و در انزوای خویش
چند ساله بود؟ باید حساب می‌کرد.
به احتساب سال، مدت زیادی نگذشته بود، شاید دو دهه و یا شاید چندین دهه
اما این زندگی یک قرن بود که به درازا کشیده بود.
روز روز ایام زندگی‌اش آغشته به دروغ‌های بود که زندگی‌اش را کش داده بودند.
لحظه به لحظه‌ی روزهایش وابسته به حضور آدم‌هایی بود که تا توان داشتند حس اسارت را به روح و روانش تزریق می‌کردند.
تحمل آدم‌ها خیلی‌وقت بود که سخت می‌نمود
دوست نداشت کسی دوستش داشته باشد، دوست نداشت کسی برایش لحظه به لحظه حساسیت به خرج دهد.
روح تکه‌تکه‌اش فقط کمی نیازمند دور شدن دیگران بود، فقط کمی کمرنگ شدن آدم‌هایی که به زور خود را پررنگ کرده بودند.
شاید دیگر خودش جان فاصله گرفتن نداشت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
شاید لرزه بر اندام زندگی‌اش افتاده بود، شاید جوارح زندگی‌اش فاصله‌ای تا از هم‌ گسیخته شدن نداشتند.
شاید این یک هجمه‌ی بزرگ از سمت دنیا به سوی لبخندی بود که کم‌کم داشت جان می‌گرفت.
هرچه که بود... یک امید، در دم کشته شد. دست آلوده به خون سرنوشتش کم‌کم دور گلویش پیچید و راه نفسش را بست؛ اگر نفس بعدی را می‌کشید، بی‌شک اشک و خون آمیخته می‌شد. اگر نفس بعدی را می‌کشید، شکسته‌هایش جان خودش را می‌گرفت.
همه‌چیز بی‌رحمانه به نظر می‌آمد، بی‌رحمانه‌ و سرد! گویا خودش به خودش رحم نداشت، گذشتن از همه‌چیز حالا راحت‌تر بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
ناقوس خاموشی تازه در پستوهای مغز خسته‌اش به صدا درآمده بود. وقتش بود مغزش را از توی سرش بیرون بکشد و بگذارد زیر بالشتش. صبح که بیدار شد، به خیال کودکی، احتمالاً فرشته‌ها آن را با خود برده بودند!
اما... خیال کشنده‌ است! و این رویا تنها در آخرین‌ کوچه‌ی ذهنش می‌ماند. این مغز خسته، جدا شدنی نیست، خاموش شدنی نیست. خاموشی که نواخته می‌شود، تازه میل بیداری پیدا می‌کند.
پر می‌کشد، قدم می‌زند، رج به رج گذشته را می‌بافد. کلاه بافته شده از احساسات پوشالی خفه کننده را بر سر خودش می‌گذارد که تا جان دارد، درد بکشد!
و اما شب و نیمه‌شب برای هر کسی یک معنای خصوصی دارد. کسی میان لبخند پررنگی که روی زندگی‌اش جوانه زده، به خواب می‌رود و
برای دیگری، شب آغاز بیداری‌ست! غم طوفان سهمگینی به پا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
دوید و دوید، با قدم‌های بلند، با زانوهایی که می‌لرزید. داشت می‌دوید، در کدام خیابان، در کدام ساعت از شبانه‌روز؟ شاید نمی‌دانست. تلفن را از برق کشیده بود، درها را قفل کرده و گلدان جلوی در را شکسته بود تا هیچ‌کس دنبال کلید نگردد.
هنوز هم می‌دوید، انگار فرار می‌کرد... . همین بود! فرار می‌کرد. به کجا؟ نمی‌دانست؛ اما این بهترین فرصت بود، باید می‌رفت، باید توی پستوهای این شهر گم‌ می‌شد، قبل از اینکه پیدا شود.
«رفتن تنها راهِ بودن است. تنها راهِ ماندن. تنها راهِ زنده ماندن.»¹
به انتهای کوچه رسید، دیگر کسی دنبالش نبود، در این پنهانی‌ترین کنج شهر دیگر دست کسی به او نمی‌رسید. پس این عذاب چه معنایی داشت؟ این دلهره، این فرار!
به خود آمد، از آدم‌ها، از خانه، از این شهر می‌شد فرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #30
***
«چمدان بسته‌ام، از هرچه منم، دل بکنم!‌»¹
اما زندگی حقیقی چه بود؟ فرار و فرار و فرار! قرار بود به کجا برویم؟ به کدام شهر؟ هوای کدام دیار اینطور پر از خفقان نبود؟ باید کجا می‌رفتیم که دور شویم؟ دور از خودمان!
مبدأ مهم نبود و مقصد بی‌ارزش‌تر! این‌ تن‌ها که تنهاترین بودند از جایی به جایی کوچ می‌کردند؛ محض آرامش و برای لحظاتی دور شدن از کسانی که حضورشان هجمه‌ای از تنهایی‌ست.


¹. مهدی اخوان ثالث
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا