متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

کامل شده مجموعه دلنوشته‌های خفگی | آرزو توکلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع A.TAVAKOLI❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 2,409
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,553
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
غم طوفان سهمگینی به پا کرده، همه‌چیز ویران شده است؛ لبخندها، قلب‌ها، نگاه‌ها!

بغض در گوشه به گوشه‌ی جان چون شعله‌های آتش زبانه می‌کشد، می‌سوزاند، خاکستر می‌کند.
حال از این خاکستر چه مانده؟ اشک؟ لبخند؟

از این خاکستر تنها سردی کشنده‌ای مانده است، حالا دیگر از دست زبانه‌های آتش بغض هم کاری بر نمی‌آید، حالا دیگر زور غم هم به این نابودی عظیم نمی‌رسد. همه‌چیز سرد است؛ حس‌ها، نگاه‌ها، صداها، قلب‌ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,553
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
بندبند وجود، اندکی دور شدن می‌طلبد. کمی، فقط کمی سکوت مطلق، دور از صدای گوش خراش غم؛ اما پیله‌ی دردها دورتادور تن پیچیده، راه نجاتی نیست، راهی برای دور شدن نیست.

باید ماند، باید ذره‌ذره تزریق غم به رگ و پی را با آغوش باز پذیرفت.
باید ماند با مغزی که پر از فریاد است، پر از هیاهوی بی‌درکی، پر از آشوب تنهایی، پر از بغضی که مثل سم، در گلوی که هیچ، در بندبند وجود پخش شده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,553
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
اینجا جای ماندن نیست، باید برود، باید از میان این مردمِ پر از جهل و ظلم و ظلم و ظلم فرار کند! تاخت امواج درد به‌ سوی تن درمانده‌اش، به خوبی حس می‌شود. اشکی تا مرز پلک عروج می‌کند، صدای هق‌هق نمی‌آید؛ اما قهقهه‌ای جان‌سوز تا عرش خدا بلند می‌شود. اشکی نمی‌چکد؛ اما در صدای خنده‌ای طنین شیون به گوش می‌رسد. جانی به لب می‌آید، قلبی می‌شکند، کسی به سجده می‌افتد؛ اما اشک نمی‌چکد! درد در تنش جولان می‌دهد و در درگاه پروردگار به زمین می‌افتد؛ این‌بار دیگر جانی برای تظاهر نیست. دستِ بغض‌های نشکسته، حرف‌های نزده، آمال له شده، دورتادور گلویش می‌پیچد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,553
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
انگار کسی در نقطه‌ای از دنیا، قلبش را محکم در دست گرفته و بی‌امان می‌فشارد. چنان که دیگر حتی جان پمپاژ کردن را هم ندارد. دست قدم به قدم تنش را لمس می‌کند و این‌بار، مقصد گلویش است و کسی که میل عجیبی به بند آوردن نفسش دارد. اینجا کسی تن یخ زده‌اش را در آغوش نمی‌گیرد، اینجا کسی روح تکه‌تکه شده‌اش را نوازش نمی‌کند. اینجا فقط دست‌هایی در انتظار گرفتن جان نیمه‌جان شده هستند و اینجا تنها چیزی که حق آزادی دارد، اشک‌هایی‌ست که بی‌امان‌ می‌چکند؛ اما‌‌‌ هیهات! اشک‌ها مثل نمکی بر زخم قلب است؛ انگار فقط درد انتظار می‌کشد، خبری از درمان نیست. اینجا سرزمین هر روز مردن و زنده شدن‌هاست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,553
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
امشب به جای رد اشک، رد خون بر چشمانش نمایان می‌شود. تنش درد می‌کند، بندبند جانش انگار تا مغز استخوان تیر می‌کشد و در این تاریکی شب، چه کسی برایش بیدار مانده است؟ در فراسوی غم‌های عفونت کرده‌اش، هیچ مرحمی یافت نمی‌شود. پر می‌کشد، چونان پرستویی به سمت آشیان دوست و کسی‌‌‌... کسی نیست! شهر خاموش و خواب رفته است‌. در این نیمه‌شب‌ها کسی برایش نمانده؛ کسی که برایش آغوش باز کند، کسی که پا به پای دردهایش برایش اشک برزید. همه را مثل مادری روانه‌ی آغوش خواب کرده و حالا خود در آغوش دردناک تنهایی غوطه‌ور است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,553
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
زهر گذشته در گوشه گوشه‌ی جانش رسوخ می‌کند؛ زخم‌های عفونت کرده سر باز می‌کنند و جریان ممتدی از خون و بغضی به راه می‌افتد که مدت‌هاست در وجودش جا خوش کرده است. رد گذشته که خط بطلانی بر لبخندش می‌کشد، بندبند تنش یخ می‌زند، همه‌چیز... همه‌چیز دوباره از سر شروع شده است. باری دگر خرده‌های به‌هم پینه شده‌ی تنش درهم می‌کشد، روحش‌ به بند کشیده می‌شود، فریاد می‌کشد، درد می‌کشد، زجر می‌کشد و این هر روز مردن و زنده شدن تا کِی ادامه دارد؟! شاید هم در شرف جان سپردن است؛ می‌گویند لحظه‌ی مرگ، لحظه‌ی دیدن ماضی منفور است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,553
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
یک لحظه از یک شب طولانی، از یک بغض ممتد، از یک غروب پر از خفگی، انگار انفجار عظیمی رخ می‌دهد. انفجاری که هستی و نیستی و بود و نبود را درهم می‌کشد. و باور‌ها طبق به طبق آوار می‌شود و نگاه رنگ غربت می‌گیرد. آدم‌ها دیگر آن آدم‌های قدیم نیستند، آن سراب‌های دوست‌داشتنی، حالا در بیابان و زیر آفتاب سوزان حقایق، فرو ریخته‌اند. راهی که از ابتدا طی شده، سیاهی وجود کثیف اطرافیان پر از تظاهر، محبت‌های پوچ و بی‌معنی راهی برای نفس کشیدن نمی‌گذارند. انگار انفجاری که رخ داده، یک روی دیگر از زندگی را رغم زده است. روی لبخند زدن و گذشتن و آوار شدن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,553
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
روزهایی‌ست که حالش از خودش بهم می‌خورد!

یک من از خودش نه، دیگران برایش ساخته‌اند، پر از درد، پر از بغض، پر از شکایت‌های خفه شده.
هوای این شهر مدت‌هاست برایش خفه است، شاید وقتش رسیده است؛ وقتش رسیده بی‌رحمانه در یک نیمه‌شب همه‌چیز را رها کند، خاطره‌ها را، آدم‌های عجیب اطراف را، زندگی را. رها کند و برود. اینجا میان این تاریکی خفه کننده، زیر یوغ محبت‌های پوشالی، زیر هجوم دو رویی، حالش از همیشه بدتر است. اینجا میان دردی که در قلبش نفوذ می‌کند و لبخند می‌زند، میان آدم‌هایی که دیگر هیچ نسبتی ندارند، بیش از پیش دلش می‌خواهد که رها کند و برود. مدت‌هاست روحش را فراری داده است، آدم‌های عجیب اطرافش زیاد خوش‌خیال‌اند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,553
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
گاهی با حرفی، تشری، اخمی انگار شکستگی عمیقی در ژرفای قلب درمند حس می‌شود. شکستگی عمیقی که شاید خوب شدنی در کارش نباشد؛ اما بالأخره یکی یک جایی یک روزی در لحظه‌ای می‌آید و مرحم می‌شود. درد را قرار می‌بخشد.
اما...
اما امان وقتی که در نیمه‌شبی، چیزی میان مغز، افکار و باورها درهم می‌شکند. این‌بار نه مهر، نه دوست داشتن و نه عشق کارساز است. این‌بار فقط و فقط می‌توان نگاه کرد، دور شد، سرد شد و خاموش شد! وقتی باوری درهم بشکند، عجیب زخم می‌زند، چه بر تن خود، چه بر تن دیگران. این شکستگی، این زخم عجیب کاری‌ست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,553
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
شاید هیچ‌وقت حالش از چیزی که هست، بدتر نشود و شب‌هایی که جان می‌کند تا صبح شود، تصمیمات خوبی پشتش جا خوش نکرده است. فردایی که باید یک پله دورتر شود، یک مرحله سردتر شود، فردایی که باید از همیشه بی‌رحم‌تر شود. شبی که جانش را می‌فشارد بالأخره زمانی به صبح ختم می‌شود. صبحی که مثل همیشه لبخند دارد؛ اما دیگر تکه‌ی نشکسته‌ای در وجودش به چشم نمی‌خورد. پر از زخم در مقابل زخم زنندگان می‌ایستد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا