فال شب یلدا

مجموعه دلنوشته‌های گذر دلدادگی | زهرا صالحی(تابان) کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 1,676
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام دلنوشته: گذرِ دلدادگی
نویسنده: زهرا صالحی(تابان)
تگ:متوسط

طرح جلد گذر دلدادگی41.jpg
مقدمه:
مضحک ترین جدایی، تبانی زندگی و مرگ بود؛
وقتی می‌خواستند تو را از من بگیرند!
وقتی می‌خواستند تو را از جانم برُبایند... .
قرارداد بسته بودند سرِ گورستان کردن دنیایم... .
غافل از این‌که من اما فقط تو را می‌بینم،
به تو فکر می‌کنم،
حتی در نبودنت، با خیالت خوش‌گذرانی می‌کنم... .
منی که این‌گونه هم برایت آب می‌شدم
و مرگ چه ساده لوحانه بر سر جدا کردن ما، شرط بسته بود!

مسابقه رقص قلم*
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,057
پسندها
55,671
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • #2
•| بسم رب القلم |•


آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند..


666253_55d8129b2b3bd338171f79aeb97b64bc.jpg

نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHAZAL NAROUEI

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #3
دوست داشتنت چیزی نبود که به این سادگی‌ها از سرم بپرد!
انگار که بعد از رفتنت، چند پیمانه الکل خورده ام؛
هنوز هم بعد سال‌ها مدهوش بودنت هستم.
و مثل احمق ها منتظر آمدنت... .
سرانجام میان این مستی حضورت خواهم مُرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #4
گاهی فکر می‌کنم بی معرفتم... .
دلم می‌گیرد از خودم... .
از کارهایم... .
از حضورم... .
زنگ می‌زنم... .
پیام می‌دهم... .
وقتی جوابی نمی‌دهی، خود را سرزنش خواهم کرد؛
که چرا پیش‌ترها به یادت نبوده‌ام؟!
زمانی که هنوز بودی... .
آری! منِ دیوانه هنوز هم بی‌معرفتی‌ام جاودان است... .
شرمنده می‌شوم که نبودم
که اینک نیز، بی‌تفاوت می‌شوم گاهی
که دختر درونم تخس و بهانه گیر می‌شود... .
ببخشید اگر گاهی، بی‌نیم نگاهی، بی‌تفاوت بوده‌ام
بی‌تفاوتِ تو... .
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #5
دلتنگت که می‌شوم،
حافظ می‌خوانم... .
فال‌هایش همه از برگشتن مسافری دم می‌زند!
اما شب‌هایم...
امان از ترسی که میانِ وجودم تاب می‌خورد
که نکند،
آن مسافر، تو نباشی... .
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #6
دلتنگی،
ناشناخته‌ترین بیماری دنیاست... .
نمی‌دانی دلت چه می‌خواهد،
چه کار باید بکنی،
چه باید بخوری تا خوب شوی.
دلت بی‌اجازه فقط غصه می‌خورد و لباسش تنگ وتنگ‌تر میشود.
آن‌قدر که کیسه‌ی آبش می‌ترکد و مثل اشک، از گونه‌هایت جاری می‌شود.
حادترین نوعش هم می‌شود زمانی که دستت به هیچ کجا بند نیست... .
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #7
خواستم رویایِ یک عاشقانه را
میانِ دوست داشتن‌هایش جا دهم... .
اما او
گنجایشِ فریاد هایِ جنون‌وارم را نداشت!
و تمامِ دوست‌داشتنم، میانِ سینه ام دفن شد.
و حال... .
میانِ تنم، گورستانی از عاشقانه هاییست،
که برای حضورشان، بر سرِ خدا هم فریاد زدم... .
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #8
گاهی می‌روند... .
بی آن‌که توضیح بدهند.
بی آن‌که توجه کنند به اشک های جاری شده،
بی‌توجه به گریه های شبانه،
به دوستت دارم‌هایِ خفه شده،
می‌روند... .
جوری می‌روند که انگار سال‌ها توهمِ بودنش را زده بودیم... .
و داغ می‌گذارند... .
داغ هزار رفتن،
و تو هم می‌روی،
اما به کما!
و مرگِ خاموشِ رویاهایت... .
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #9
گاهی هم به‌جایِ گلو، دلت بغض می‌کند!
هوسِ اشک به سرش می‌زند و حکم بغضش، می‌شود گرفتگی!
این که می‌گویند قلبم درد می‌کند، واقعی است... .
دلی که خروار خروار گریه بخواهد, باید هم درد بگیرد!
و ایراد همه‌ی ما این است که
بغضِ قلب‌مان را گرفتگیِ رگ قلب می‌دانیم
و به‌جایِ دیدنِ او،
دکتر را می‌بینیم... .
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #10
زندگی همان شعر غمگینی است
که رفته رفته تلخیِ قافیه‌هایش بر روح و روان چنگ می‌زند... .
 
امضا : Taban_Art
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا