نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

ترجمه کامل شده ترجمه رمان دراکولا | یگانه سلیمی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع YEGANEH SALIMI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 2,562
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,799
پسندها
9,475
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #1
عنوان: Dracula
ترجمه عنوان: دراکولا
نویسنده: BRAM STOKER
مترجم: یگانه سلیمی
ناظر: Aina_Z7 HENRY
ژانر: #فانتزی #ترسناک
سطح: حرفه ای
(سطح ۵ از ۶ سطح موجود)
دراکولا.jpg
خلاصه: تمام اتفاقات عجیب و رعب‌آور هنگامی به وقوع می‌پیوندند که جانسون هارکر سفر کاری‌اش به یک شهر را آغاز می‌کند. او وقتی نام مکانی که باید در آن بگذراند را به ساکنان شهر می‌گوید، شاهد رفتار عجیب و وحشت‌زده‌ی آنان می‌شود؛ اما بی‌اهمیت از کنار آن می‌گذرد. همین واکنش بی‌اهمیتش هم باعث به وقوع پیوستن اتفاقات تلخ و ناگوار برای خودش و اطرافیانش می‌شود. او می‌تواند خودش را از آن حوادث نجات دهد و از مهلکه جان سالم به در ببرد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YEGANEH SALIMI

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • #2
°| بسم تعالی |°



IMG_20200601_114633_489.jpg


مترجم عزیز ، ضمن خوش آمد گویی ، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن ترجمه خود

خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
قوانین ترجمه|تالار ترجمه انجمن یک رمان

درصورت پایان یافتن ترجمه خود در تاپیک زیر اعلام کنید.
اعلام پایان کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,799
پسندها
9,475
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #3
مقدمه و پیش‌گفتار
در گذشته، مردم ترنزیلوانیا به خون‌آشام‌ها اعتقاد داشتند. تصور می‌کردند که آن‌ها نابود نشده‌اند. خون‌آشام‌ها در طول روز استراحت می‌کردند و در هنگام شب فعالیتشان را آغاز می‌کردند. آن‌ها به مردم حمله کرده و خونشان را می‌نوشیدند؛ به‌همین خاطر خون‌آشام‌های بیشتری در سراسر دنیا بوجود می‌آمد.
مردم ترنزیلوانیا نسبت به خون‌آشام‌ها بسیار وحشت‌زده بودند. آن‌ها به موارد عجیبی درمورد خون‌آشام‌ها باور داشتند. می‌گفتند که آن موجودات، قابلیت بالا رفتن و طی کردن دیوارهای بلند را دارا بوده و می‌توانستند پرواز کنند. خون‌آشام‌ها می‌توانستند به پرنده‌ها یا حیوانات دیگر تغییر کنند. آن‌ها قابلیت داشتند که خودشان را شبیه به گردوغبار یا مه غلیظ نمایان کنند. خون‌آشام‌ها از تفکرات مردم مطلع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,799
پسندها
9,475
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #4
اسم من جانسون هارکره. وکیلم و در شهر لندن زندگی می‌کنم. حدود هفت سال قبل، حوادث عجیب و ترسناکی برام اتفاق افتاد. خیلی از دوستام هم در معرض خطر قرار گرفتند. درنهایت تصمیم گرفتیم که داستان زمان‌های وحشتناکی که گذروندیم رو تعریف کنیم.
قسمتی از شغل من در این حیطه‌س که برای افراد پولدار خارج از کشور، داخل انگلیس خونه پیدا کنم. ابتدای سال ۱۸۷۵ یه نامه از ترنزیلوانیا، کشوری در قسمت شرقی اروپا، دریافت کردم. نامه از طرف یه آدم کله‌گنده به اسم کانت دراکولا بود. می‌خواست یه خونه اطراف لندن بخره. کانت ازم خواست که یه خونه‌ی قدمی با حیاط بزرگ براش پیدا کنم. قیمت خونه هم براش مهم نبود. من هم یه خونه‌ی بزرگ و قدیمی در شرق لندن براش پیدا کردم. قضیه رو برای کانت نوشتم و اونم تصمیم به خرید گرفت. اوراق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,799
پسندها
9,475
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #5
خورشید روی پوشش سبزی کوه‌های کارپاسیان نورنمایی می‌کرد. جایی بالای اون کوه‌ها، عمارت دراکولا قرار داشت؛ مکانی که کانت زندگی می‌کرد. کالسکه‌ی بیستریز من رو به بورگو پاس می‌برد. محلی بود که با کالسکه‌چی کانت روبه‌رو می‌شدم. کالسکه ساعت سه مسافرخونه‌ی بین راهی بیستریز رو ترک می‌کرد.
تااون‌زمان، باید شش ساعت منتظر می‌موندم. تصمیم گرفتم یه غذایی بخورم. هیچ‌کس داخل رستوران مسافرخونه، انگلیسی حرف نمی‌زد؛ ولی مسئول اونجا یکم آلمانی بلد بود. بهم خوشامد گفت و خیلی زود چیزی برای خوردن داشتم.
رستوران خیلی شلوغ بود. همه‌ی حضار اونجا لباس‌هایی با رنگ روشن به تن داشتند و به زبونی حرف می‌زدن که من متوجه نمی‌شدم. یکم بیشتر نوشیدنی خوردم و مسئول رستوران رو صدا زدم.
- درمورد کانت دراکولا اطلاعاتی داری که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,799
پسندها
9,475
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #6
کتابی که مینا بهم داده بود رو باز کردم. داستان‌های زیادی درمورد خون‌آشام‌های ترنزیلوانیا وجود داشت و خونده بودمشون.
« خون‌آشام‌ها، زنان و مردانی هستند که هرگز نمی‌میرند. آن‌ها دندان‌های برنده و طویلی دارند که بااستفاده از آن قادرند گلوی افراد زنده را نیش زده و خونشون را بنوشند. هرکس داخل ترنزیلوانیا، از خون‌آشام‌ها وحشت دارد. مردم معمولاً صلیب می‌اندازند تا درامان باشند. »
در کتاب رو با شتاب بستم. مردم این داستانا رو باور می‌کنند؟ زمان رفتنم رسیده بود. پول غذا رو حساب کردم. از مسافرخونه خارج شدم و به طرف کالسکه رفتم. جمعیت زیادی بیرون مسافرخونه جمع شده بود. یهو مسئول مسافرخونه بیرون دوید و از پشت پنجره‌ی کالسکه باهام حرف زد.
- باید به عمارت دراکولا بری؟
چیزی بود که پرسید.
- به اون جای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,799
پسندها
9,475
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #7
کالسکه تندتر حرکت کرد. نور خورشید روی درختا و جوی‌های کوچک آب مشاهده میشد. روی قله‌ی مرتفع‌ترین کوه‌ها برف نشسته بود. ترنزیلوانیا چه کشور زیبایی بود!
کوه‌ها حالا بهمون نزدیک‌تر شده بودند و رودها بزرگ و بزرگ‌تر جلوه می‌کردند. همون‌طور که خورشید غروب می‌کرد، تاریکی فضای اطراف گسترده‌تر میشد. کوه‌ها و آسمون به رنگ سیاه دراومده بودند و کالسکه تند و تندتر حرکت می‌کرد. می‌تونستم صدای وحشتناکی بشنوم؛ صدای زوزه‌ی گرگ بود. ماه حالا در آسمون می‌درخشید. صخره‌های تیره رنگ کنار جاده رو می‌دیدم. کالسکه هرلحظه مسافت بیشتری رو بالا می‌رفت و تونستم جاده‌ی باریکی رو سمت راست ببینم. کالکسه متوقف شد. به بورگو پاس رسیده بودیم. از داخل جاده‌ی باریک، کالسکه‌ی کوچکی که با چهار اسب رونده میشد، به این سمت میومد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,799
پسندها
9,475
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #8
کوه‌ها مثل دیوارهای بلند و سیاه سنگی در دو طرفمون بودند. به حدی تند حرکت می‌کردیم که مجبور بودم با هر دو دستم کالسکه رو محکم بچسبم. ابرهای سیاه، ماه رو زیز پوشش خودشون گرفته بودند. کالسکه هیچ چراغی نداشت و من چیزی نمی‌تونستم ببینم. اطرافمون از صدای زوزه‌ی گرگ‌ها پر شده بود. راننده‌ی کالسکه به اون وضعیت خندید. درحالی‌که اسب‌ها سرعتشون رو بیشتر می‌کردند، چشمام رو از شدت ترس بستم. بعداز لحظاتی، ناگهان از حرکت ایستادیم و عملاً سفرم به اتمام رسید. کالسکه‌چی من رو از کالسکه پایین آورد و چمدونم رو کنارم انداخت. به دقیقه نکشید که راننده و کالسکه از کنارم ناپدید شدند! به عمارت دراکولا رسیده بودم.
***
فصل دوم: زندانی‌ای در عمارت

به دیوارهای بلند عمارت نگاه کردم. هیچ نوری از پنجره‌های عمارت تراوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,799
پسندها
9,475
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #9
مثل مردی که تو رویا سیر می‌کنه، قدم برمی‌داشتم. درنهایت، کانت قفل اتاق بدون پنجره‌ای رو باز و من رو به داخلش هدایت کرد. اولین چیزهایی که دیدم، دوتا درِ باز بود که داخل یکی، حمام و دستشویی و داخل دیگری، میز حاوی غذا و نوشیدنی در معرض قرار داشت.
کانت شروع به صحبت کرد:
- دوست عزیزم، هروقت که برای صحبت آماده شدی و خستگیت دررفت، می‌بینمت.
در عرض چند دقیقه و بعد از رفتن کانت، پشت میز نشستم. خیلی زیاد گرسنه بودم. کانت هم بهم گفت که قبلاً غذا خورده.
کمی بعد من و کانت کنار هم مقابل آتش نشسته بودیم. اون خوب انگلیسی حرف می‌زد و ازم سوالات زیادی پرسید. من واقعاً خسته بودم و شروع به خمیازه کشیدن کردم. عمارت تماماً مسکوت بود؛ ولی صدای زوزه کشیدن گرگ‌ها از بیرون عمارت شنیده میشد.
- می‌تونی صدای فرزندان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,799
پسندها
9,475
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #10
کانت آغازکننده بود.
- وقتشه که بخوابی.
اون شب خواب‌های عجیب و ترسناکی دیدم. توی خواب صدای زوزه‌ی گرگ‌ها و خنده‌ی وحشتناکی رو می‌شنیدم.
صبح دیر وقت از خواب بلند شدم. توی اتاق دیگه، غذای داغ و تازه روی میز قرار داشت؛ به‌همراه یه نوشته از طرف کانت. خطوط نوشته رو خوندم.
« مجبورم امروز تنهات بذارم. می‌تونی هرجای عمارت که دلت خواست، بری؛ ولی بعضی درها قفلن. سعی نکن بازشون کنی... د. »
کل روز کسی رو ندیدم؛ اما تونستم کتاب‌خونه‌ی کانت رو پیدا کنم. پر از کتاب‌هایی درمورد انگلیس بود و روز رو با خوندن اون‌ها سپری کردم. هنوز داشتم کتاب می‌خوندم که کانت دراکولا طرفای عصر برگشت.
- این کتابا دوستای خوب من هستن.
کانت بود که این جمله رو به زبون آورد.
- اطلاعات زیادی درمورد کشورت بهم دادن و من حالا تو رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEGANEH SALIMI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
87
بازدیدها
2,498
پاسخ‌ها
30
بازدیدها
1,376
عقب
بالا