نام مجموعه: پریشاندل
نویسنده: راحله خالقی
ویراستار: Morf
تگ: محبوب
مقدمه:
مصداقِ بارز «من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود»، منم!
جانم رفته و من ماندهام و واگویههایی که قصد کشتنم را دارند!
من ماندهام و خاطراتی که اسیر خاکِ فراموشی شدهاند.
نویسندهی عزیز، بینهایت خرسندیم که دلنوشتههای زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک میگذارید. خواهشمندیم پیش از پستگذاری و شروع دلنوشته، قوانین بخش «دلنوشتههای کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید. "قوانین بخش دلنوشتهی کاربران"
پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
***
شب که میرسد.
آدمها در لاک تنهایی خود فرو میروند.
چشمهایشان خیره به صفحهی دیجیتال مقابلشان، در انتظار یکپیام از شخصی خاص!
کسی که بوی یکآشنای غریب را در خود جای داده است!
***
من به دلدار، آشنای غریب میگویم.
کسی که هست؛ اما نیست!
بیهوا میآید، جان را میرباید و میرود؛ چنان که از ابتدا نبوده است.
و تو میمانی و مجموعهی کثیری از خاطرات ملتهب!
***
باید بپرسیم از آنها
اگر قصدشان رفتن بود، چرا آمدند؟!
چرا چنین بیرحمانه بر بام زندگیِ ما نقش خاطره زدند؟!
شما که میخواهید بروید، ما را از همان ابتدا به حال خود بگذارید!
***
آدم است دیگر!
بیهوا دل میبازد، چشم میبندد و در آغوش عشق، غرق میگردد.
کسی چه میداند از این آغوشِ گرم که سرمای خنجر درد را در خود پنهان کرده است.
***
در این دنیای وانفسا، یأس دست دراز کرده و دور گردنهایمان پیچیده!
شبها چنان سیاه و تاریکاند که امیدی به اتمامشان نیست!
جان گیرند این شبهای دراز که با تمام وجود دردها را بر تنهایمان شلاقوار میکوبند و نمیبینند تنهای گلگون شدهی ما را از شدت هجوم غمها!
به کجا پناه ببریم که رها شویم ازین بند سیهگون؟!
***
همه یکجایی میبُریم
یکجایی نفس کم میآوریم؛
همان زمان، رفتن را تنها راه چاره دانسته و میرویم!
من هم رفتم!
تو هم یکروز، یکجا میبری
خسته میشوی و تمام کوله بارت میشود
یککیف!
میدانی گاهی نداشتنها
خیلی بهتر از داشتن هاست!
تو هم یکروز دندان لق دوست داشتن کسی را میکنی و میروی!
شاید آن روز تو را در میانهی بارش دلتنگی ببینم؛ اما بیآنکه کلامی میانمان رد و بدل شود
از کنارت میگذرم.
*** مدت زیادی از آخرین خندهام میگذرد.
خندهی لبهایم را نه، خندهی چشمهایم را میگویم!
لبها به اجبار هم کِش میآیند و طرح لبخند به خود میگیرند؛ اما چشمها!
چشمها آینهی تمام نمای احساساتاند.
آنچه که حوالی دلهایمان رخ میدهد
در دیدگانمان میدرخشد.
چشمهای ما هرگز دروغ نمیگویند
و من سالها است با نگاه نخندیدهام!
***
من آن مجنون شوریده سرم
که جنونم شده ورد زبان خلق و فلک!
و تویی که مرا شوریده سر ساختی
آوازهی دیوانگیام را نشنیدی!
نشنیدی و ندیدی که با دیدنم بر سر هر کوی و برزن راه کج میکنی و چون نازیها قلب عاشقم را شکنجه میدهی.
راستی مگر میشود تو آزار برسانی و من عاشقتر بشوم؟!
تو پلک برهم زنی و من دیوانهتر بشوم؟!
مو پریشان کنی و من در رَه تو جان از کف بدهم؟!