متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مجموعه دلنوشته‌های افكار چراغانی | Rigina كاربر انجمن يک رمان

  • نویسنده موضوع Rigina
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 49
  • بازدیدها 11,097
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Rigina

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
4,251
پسندها
41,855
امتیازها
74,373
مدال‌ها
63
  • نویسنده موضوع
  • #11
تنهايی، چه‌قدر مرگ‌بار است!
اما اگر آب‌میوه آن را بخوری؛ شاید وجودت را از یک‌رنگ بودن؛ بیرون‌آرد
یک روحِ صورتی با ترکیب رنگ‌های قرمز، زودتر از یک ویروس به تاریکی‌های اطرافت نفوذ خواهد‌کرد!
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
4,251
پسندها
41,855
امتیازها
74,373
مدال‌ها
63
  • نویسنده موضوع
  • #12
زندگي مانند جوهرِ خودكار، گسيل‌ است و پايان می‌يابد.
ولوم‌ موسيقي‌‌‌ سينه‌سرخ، گاهي اوج مي‌گيرد و گاهي خاموش مي‌شود.
دفترچه‌ خاطرات‌مان مانند ورقه فصل‌ها پاره مي‌شود
با اين تفاوت كه عمرشان يكي بيشتر و يكي كمتر است.


توضيح: سينه‌سرخ پرنده خوش آواز و بومی شمال شرق امریکا و کانادا. پرهای این پرنده مشکی – سیاه براق بوده و در زیر سینه اش پرهای مثلثی شکل به رنگ قرمز تیره دیده می شوند.
گسيل: روانه
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
4,251
پسندها
41,855
امتیازها
74,373
مدال‌ها
63
  • نویسنده موضوع
  • #13
كفشي پديدار مي‌آید در پي و كوه‌هاي غريب به سمتش خم مي‌شوند.
كسي مي‌آرايد در پيش و گرده‌ها به سويش سر مي‌كشند.
من در آن چاه تنهايي، از صورت مسّرت‌بخش خورشيد و در آن روزنه‌ي سرد و عبوس، از درختان برهنه‌ی پاييز و در آن رودخانه‌ی زلال زندگي‌ام از گل‌هاي يخ زده زمستان پرسيدم:
- چه بايد كرد؟


عبوس: اخمو
مسرت: خوشحالي
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
4,251
پسندها
41,855
امتیازها
74,373
مدال‌ها
63
  • نویسنده موضوع
  • #14
مدّت‌هاست، كه گلويم درد مي‌كند و هيچ درماني ندارد.
مدّت‌هاست، كه اين بغض‌ كهنه را مثل آتشی خفه‌ كردم، كه مبادا فَوران شود.
مدّت‌هاست كه از سرازير‌ شدن آبشار شور
چشمانم جلوگيري كردم؛ كه ديگر سرخي چشمانم عادی‌‌ست.
مدّت‌هاست كه صداي خنده‌ام گوشِ خيلي‌ها را در‌ آغوش كشيده؛ امّا كسي چه‌ مي‌داند كه جز تظاهر چيزی بيش نيست؟
نمي‌دانم... .
گويا انوار زرين‌فام اين تئاتر قصد تابش بر روي شامگاه بدون مهتاب وجودم كرده‌ است.


زرين فام: طلايي
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
4,251
پسندها
41,855
امتیازها
74,373
مدال‌ها
63
  • نویسنده موضوع
  • #15
خواهان با پا راه‌ رفتنيم، امّا راهی براي ما کجاست؟
خواهان دنيايی اَلوان بدون غم هستیم؛ امّا آن دنيایِ رنگارنگ پنهان شد.
خواهان چهره‌ای بي‌آلايش در اين روزنه‌ی‌ تاريک هستیم و كلامي آخر... .
بدون رَغبت دست يافتن به اين خواهان‌ها؛ براي ما دشوار می‌شود.


رغبت: ميل و خواستن
الوان: رنگين
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
4,251
پسندها
41,855
امتیازها
74,373
مدال‌ها
63
  • نویسنده موضوع
  • #16
مهربان باش.
تا كی مي‌خواهي خودت را پشت آن صورتَک پنهان كني؟
بگذار وَقَب‌های قلبت را پر كنند.
بگذار وجود نگارينت كه مدّت‌ها آن را حَبس كردی؛ بيرون آيد.
پس لبخند بزن.
لبخند بزن به اين دنيا كه تنها با اين‌ كار می‌توانی‌ وجودت را آرام کنی.
آن‌جاست كه وقتي زندگی‌ به چهره‌ي مُولَع تو مُواجه مي‌شود؛ عقب مي‌كشد.


مُولع: شاد، مشتاق
وقب: فرورفتگي
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
4,251
پسندها
41,855
امتیازها
74,373
مدال‌ها
63
  • نویسنده موضوع
  • #17
در سراشيبي افكارت مُمانِعَت نكن ببين نورون‌هاي مغزت، كدام تاب‌ خوردگي مسير را براي گذاشتن اوّلين گام انتخاب مي‌كنند امّا به ياد داشته‌‌ باش؛ ناخودايِ اين راه شاخه‌هاي درخت گردوي‌ات نه، بلکه خودت هستی.
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
4,251
پسندها
41,855
امتیازها
74,373
مدال‌ها
63
  • نویسنده موضوع
  • #18
آسمان‌ كوير اين جان بي‌روح و مهتابي‌ام؛ كه مدام با مشتِ گل‌آلود پيغام‌هاي آتشينش، قلب‎‌ حصار شده‌ي اسارت‌گاه‌ام را، تحت اراده‌ي خود مي‌گيرد.
با اكراه، دستان يخ‌ زده‌ام را پيش مي‌برم.
با وجود تفاوت خيسي‌اش امّا اين همان نور بود.
گرم و روشن، هم‌چون كرم شب‌تاب پيله‌اش را حائل پنجه‌هايم كرد.
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
4,251
پسندها
41,855
امتیازها
74,373
مدال‌ها
63
  • نویسنده موضوع
  • #19
كودک، گمان مي‌كرد گرم‌تر از خورشيد، چيزي وجود ندارد.
با موهاي‌ پريشاني، كه در دل‌ آسمان مواج بود!
قطره‌هاي ريز و درشتي‌ كه بر روي رُخ سِپیدش سرازير مي‌شد
‌و سيماي باران‌خورده‌اش كه با گيسُوان ابريشمي‌اش آن را می‌پوشاند...
اما با عشق روانه بيرون مي‌شد.
و هر روز صبح، گرمي‌اش را به جان مي‌خريد؛
تا بتواند براي يک‌ بار دستان كوچكش را به سمتش دراز كند و لمسش
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
4,251
پسندها
41,855
امتیازها
74,373
مدال‌ها
63
  • نویسنده موضوع
  • #20
همان‌قدر كه با زندگي شوخي كني؛ زندگي هم در واقع با تو شوخي مي‌كند.
پس دل‌سرد نشو! راه بازي كردن با او را بلد‌ باش.
چه بسا آن‌ را جدي‌تر بگيري، روي دوشت سنگيني مي‌كند
و تنها كسي كه از خنده‌هايش غافل مي‌شود؛ خودت هستی.
چاي‌ات را بنوش و به تصوير هموار اين بازي كه روي شيشه صاف پنجره‌ات نقش بسته است بنگر.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا