مجموعه دلنوشته‌های افكار چراغانی | Rigina كاربر انجمن يک رمان

  • نویسنده موضوع Rigina
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 49
  • بازدیدها 9,910
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Rigina

مدیر بازنشسته کمیک + گردشگری
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
4,166
پسندها
41,423
امتیازها
74,373
مدال‌ها
61
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
به التقاي دو دالان طرح شده‌ي آن بالا كه نزديك مي‌شوم، پيرمردي را ديدم.
صورتِ مشفقش، نور عجيبي داشت؛ گویی ستارگان محقر آسمان به تک‌تک سلول‌هاي صورتش نفوذ كردند.
نداي ملايمي از طرفش آمد، انتهاي راه پرت‌گاه است؛ يادت باشد.
اعتنايي نكردم و به انتهاي مسير كه رسيدم؛ خود را در سياه‌چال ديدم.


مشفق: مهرباني
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته کمیک + گردشگری
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
4,166
پسندها
41,423
امتیازها
74,373
مدال‌ها
61
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
تيک تاک ساعت، مرا از گرداب خيال بيرون مي‌كشد.
ملودي‌اش مي‌گويد:
- ثانيه‌هاي اين مسابقه رو به اتمام است و تو هنوز از خط فرجام فاصله داري.
كفش‌هايم را عوض مي‌كنم، هماني كه میلیون‌ها بهایش دادم امّا من‌ را به رسن سرخ نزديك كرد. آري!
اين است رسم بردن در اين مصافي كه تو در حال دويدني.



رسن: طناب
مصاف:نبرد
فرجام: پايان
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته کمیک + گردشگری
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
4,166
پسندها
41,423
امتیازها
74,373
مدال‌ها
61
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
با مرور خاطرات تلخ گذشته، خودتان را پير مي‌كنيد. پس، اجازه ندهيد.
با بازگو‌ كردن آن اتفاقات به ديگران، تنها خودتان خُرد مي‌شويد. پس، اجازه ندهيد.
با چشيدن آلوچه عيونت و پرواز كردنِ ذهن‌تان به گذشته؛ تنها نور‌هاي سفيد و زردِ تونل را خوش‌حال مي‌كنيد كه نبرد را برده‌ است. پس، اجازه ندهيد.
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته کمیک + گردشگری
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
4,166
پسندها
41,423
امتیازها
74,373
مدال‌ها
61
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
بيايید، كلبه‌ي چوبي افكارتان را چراغاني كنيد.
بگذاريد، وقتي قصد رفتن به آن‌جا را داريد، بتوانيد زيبايي‌هايي كه پنهان شده‌ بودند را ببينيد.
بگذاريد، امواج درياي افكارتان، راه‌شان را به مقصد اصلي ادامه دهند.
پس... مُشوش افكارتان را پاک‌ كنيد كه برترين‌ كار همين‌ است.


مشوش: آشفتگي
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته کمیک + گردشگری
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
4,166
پسندها
41,423
امتیازها
74,373
مدال‌ها
61
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
دنيا در پشت طلق رنگي عينک، مثل سرابي از طعم‌هاست.
دوست داري مزه‌‌اش كني؛ عصاره‌شان را زير دندان‌هاي‌ات محفوظ كني و آن زمان كه نجات‌بخش افكار خاكستري‌ات در اثر پالت‌هاي ميوه به جلوي نوك انگشتانت مي‌ريزند؛ پرده‌ي تئاتر چند دقيقه‌اي تمام شده است و در خيابان ماهيت ايستاده‌اي.
میان خط‌هاي سفيدي كه هيچ پرنده‌اي رد نمي‌شود.
وقتي قفل سجن دلت باز مي‌شود كه از سرزمين فيلم، متباعد شده‌ باشي.


متباعد: دور
ماهيت: واقعيت
سجن: حبس
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته کمیک + گردشگری
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
4,166
پسندها
41,423
امتیازها
74,373
مدال‌ها
61
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
ديروز در غربت شهر، من بودم و خروارها خاک بود.
با هزاران چشمه‌ي شعله‌ور كه خاطراتِ تيره و روشن را زنده مي‌كرد.
امروز، رنگين‌كمان در آن صفحه‌ي آبي، ناجي من است.
روحش چنان آشنايي، گرمابخش و صدايش دل‌نشين... .
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته کمیک + گردشگری
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
4,166
پسندها
41,423
امتیازها
74,373
مدال‌ها
61
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
به التقاي جاده‌ی پر پيچ و تاب سراب نزديك مي‌شويم.
در امتداد طوفان خشم‌گين؛ صف بلند صنوبرهاي سبزپوش و آواي شيرين سينه‌سرخ هستند.
كه صداي‌شان هم‌چون ابري آشفته، پهناي كرانه را پيموده است.
اين تيتراژ آخر زندگي نيست،
خبري است كه ما را با خود به شهر خواهد برد.


التقا: در اينجا منظور جايي است كه به ديدار هم ميپيوندند
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته کمیک + گردشگری
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
4,166
پسندها
41,423
امتیازها
74,373
مدال‌ها
61
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
چه‌كسي از فردایش خبر دارد؟
چه‌كسي از غنچه‌اي خبر دارد كه كي تصميم به پيوستن به اين جهان دارد؟
چه‌کسي از گذشته‌اش خبر داشت، كه خار گل چه‌گونه رفته‌رفته درون قلبش فرو رفت؟
هم‌چون دستاني كه نوازش‌گر گل‌ كاكتوس است؛ كه ناگه دستانت، قلبت را در آغوش كشد.
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته کمیک + گردشگری
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
4,166
پسندها
41,423
امتیازها
74,373
مدال‌ها
61
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
گاهي اوقات ديدن دريا آتش حسادت را درونم فوران مي‌كند.
يک گوشِ شنوا، كه به حرف‌هاي همه‌ي دنيا گوش مي‌سپارد امّا در سكوت و يک نجوا كه آرام‌بخش‌تر از هر قرصي‌ست.
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته کمیک + گردشگری
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
4,166
پسندها
41,423
امتیازها
74,373
مدال‌ها
61
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
سعي‌ كنيد، درون‌تان همانند ليوان‌ِ آب شفاف و پاک باشد.
افكارتان، همانند جاده‌ي يک طرفهِ‌ی اتوبان مستقيم باشد.
قلب‌تان، همانند قلب دختر بچّه‌اي كه خودش را مادر عروسک‌هايش مي‌داند، بزرگ باشد
و دستان‌تان، همانند ماه تابان كه اميدبخش شب است به ديگران اميد هديه دهد.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا