- نویسنده موضوع
- #21
به التقاي دو دالان طرح شدهي آن بالا كه نزديك ميشوم، پيرمردي را ديدم.
صورتِ مشفقش، نور عجيبي داشت؛ گویی ستارگان محقر آسمان به تکتک سلولهاي صورتش نفوذ كردند.
نداي ملايمي از طرفش آمد، انتهاي راه پرتگاه است؛ يادت باشد.
اعتنايي نكردم و به انتهاي مسير كه رسيدم؛ خود را در سياهچال ديدم.
مشفق: مهرباني
صورتِ مشفقش، نور عجيبي داشت؛ گویی ستارگان محقر آسمان به تکتک سلولهاي صورتش نفوذ كردند.
نداي ملايمي از طرفش آمد، انتهاي راه پرتگاه است؛ يادت باشد.
اعتنايي نكردم و به انتهاي مسير كه رسيدم؛ خود را در سياهچال ديدم.
مشفق: مهرباني
آخرین ویرایش