متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مجموعه دلنوشته‌های افكار چراغانی | Rigina كاربر انجمن يک رمان

  • نویسنده موضوع Rigina
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 49
  • بازدیدها 11,095
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Rigina

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
4,251
پسندها
41,855
امتیازها
74,373
مدال‌ها
63
  • نویسنده موضوع
  • #31
در سكوت صدايي از درونم شنيدم؛ امواجي طوفاني هم‌چون صداي آبشار كه شرابه مي‌شود؛ آلايش رُخش را در آغوش مي‌كشند.
موج در درياي سكوت به چشمان من باز مي‌گردد و كاشانه‌اش در آينه‌ي آسمان، خود را شبيه به گيسوي زني آشفته از كوه پايين مي‌ديد كه به مجسمه‌اي مرمر تراش خورده، با بدني بي‌‌روح كه تنها قلبي با پرده‌اي از لاله‌هاي كمياب، مي‌تپيد.
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
4,251
پسندها
41,855
امتیازها
74,373
مدال‌ها
63
  • نویسنده موضوع
  • #32
مي‌خواهم مانند آينه‌اي باشم كه سكوت مي‌كند در برابر قيافه‌ي مَذموم آدم‌ها امّا سكوتش، هزاران حرف‌ است كه زيبايي درونش، آن‌ را منعكس مي‌كند.
پاره‌اي مي‌فهمند و تلاش براي تغیير خود مي‌كنند؛
عده‌اي هم خود را گول مي‌زنند و انگار كه آينه‌اي نديدند؛ امّا زماني هم مي‌رسد كه آينه دلش مي‌شكند!
آيا دليلش سكوت‌هاي پي‌در‌پي است؟


مذموم:زشت
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
4,251
پسندها
41,855
امتیازها
74,373
مدال‌ها
63
  • نویسنده موضوع
  • #33
ديروز در غربت شهر، من بودم و خروارها خاک بود.
با هزاران چشمه‌ي شعله‌ور كه خاطراتِ تيره و روشن را زنده مي‌كرد.
امروز، رنگين‌كمان در آن صفحه‌ي آبي، ناجي من است؛ روحش چنان آشنايي، گرمابخش و صدايش دلنشين... .
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
4,251
پسندها
41,855
امتیازها
74,373
مدال‌ها
63
  • نویسنده موضوع
  • #34
تقويم را كه نگاه مي‌كني؛ مي‌بيني روزها و هفته‌ها، مانند ماشيني كه ترمزش را بريده‌اند با سرعت از ميان من و تو مي‌گذرد.
امّا تسليم نشو! تو خودت سعي كن روغن‌كار خوبي باشي.
تا زود‌به‌زود روغن ماشينت را تعويض كني و تندتر براني، اين هنر‍ است.
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
4,251
پسندها
41,855
امتیازها
74,373
مدال‌ها
63
  • نویسنده موضوع
  • #35
نجواي ابريشمي باد سنگ‌ ريزه‌هاي خاك را می‌كشاند و دلتنگي مرا هم به دوش مي‌كشد.
پاهايم رقص‌كنان به قطار خاطرات تنگ، مي‌رسد.
در ميان كوچه‌هاي كودكي‌اش، لباسي از جنس آب كه از گريه‌هاي آتشين نقّاشي شده‌است؛ پديدار مي‌شود.
جامه‌اي كه هم‌‌سفر كفش‌هايم بود؛ دوست داشتم تن تفت‌ ديده‌ام را به حاله‌ي نسيم بسپارم؛ تا به آوازه‌هاي روشنش برساند.


جامه‌اي كه هم‌سفر كفش‌هايم بود= استعاره از پا
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
4,251
پسندها
41,855
امتیازها
74,373
مدال‌ها
63
  • نویسنده موضوع
  • #36
زندگي من را از ميان جمعيت سياه بيرون كشيد.
گفت:
- قايق شكسته‌ات را بازسازي كردي؟
گفتم:
- آری، همان‌ روزِ باراني!
گفت:
- اِي كاش، آن‌ها هم تو را آينه خود انتخاب ‌مي‌كردند. همراه‌شان برو؛ شايد سايه‌ات را دنبال كنند.
گفتم:
- به ديار خويش مي‌روم. ستاره‌هاي كوچه‌ي ذهنم آماده‌ي ورودشان هستند.
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
4,251
پسندها
41,855
امتیازها
74,373
مدال‌ها
63
  • نویسنده موضوع
  • #37
غرقِ زندگي كه مي‌شويم، حقايقِ زيادي براي‌مان روشن مي‌شود.
اين‌كه زندگي، تنها بازي‌ كردن نيست، بلكه بايد مبارزه هم كرد.
هميشه مانند جاده‌اي كه زمان زيادي از آسفالت كردن آن نمي‌گذرد، هموار نيست.
هميشه شادي و خنده، مهمان لبان‌مان نمي‌شود.
پستي و بلندي‌‌ دارد؛ همانند دامنه‌‌ی كوه كه تلاش فراواني براي فتح‌ كردن آن مي‌كنيم؛ اين‌ هم همين است.
زمين مي‌خوريم، لباس‌های‌مان خاكي مي‌شود، دستان‌مان آسيب مي‌بيند و يا شايد هم چيز‌هايي فراتر از آن امّا مَرهمش، روح خودمان است.
روحت را نگه‌دار و به آغوش بگير؛ شايد زندگي دلش به رحم‌ آيد.
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
4,251
پسندها
41,855
امتیازها
74,373
مدال‌ها
63
  • نویسنده موضوع
  • #38
مكعبِ روبيک را ديده‌ای؟
از اوّل، همه‌ي رنگ‌هايش با نظم در كنار يك‌ديگر چيده شدند.
امّا ما آدم‌ها با دستان‌مان شاهد جدايي‌شان مي‌شويم.
دقايقي‌ كه مي‌گذرد مكث مي‌كنيم؛ پشيمان مي‌شويم و به هر طريقي آن را درست مي‌كنيم.
ما با اين دست‌ها، شاهد خراب شدن يک زندگي هستيم.
شاهد شنيدن آه يک مادر براي از دست دادن پاره‌ي تنش هستیم.
شاهد شكستن لانه‌ي چوبي كبوتري كه مدّتي از اتمام آن نمي‌گذشت و شاهد از دست دادن فردي كه به ما اعتماد كرد؛ امّا ما خودمان آن‌ را از بين برديم.
آري! همه‌ي اين‌ها، با همان دست‌ها صورت گرفت.
درست است و در آخر پشيمان مي‌شويم، امّا اين‌ها با مكعب‌ روبيک فرق دارند... راهي براي جبران ندارند.
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
4,251
پسندها
41,855
امتیازها
74,373
مدال‌ها
63
  • نویسنده موضوع
  • #39
ماه، مگر‌ خودش تنهایی را انتخاب کرد؟ نه!
امّا اعتزال را به جان می‌‌‌خَرد.
می‌داند که این تنهایی همیشگی نیست.
با چشمانی انتظار، منتظر چشمک یک‌ ستاره در دل ظلمات است.
كجاي دلت را نوراني‌‌تر از تاريكي شب‌ پيدا مي‌كني؟
پس از خلوتت گِله‌مند مباش.
اگر قرار بود كسی با تنهایی بمیرد؛ ماه، هزاران‌‌ بار زیر خاک رفته بود.


اعتزال: تنهايي
 
آخرین ویرایش

Rigina

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
4,251
پسندها
41,855
امتیازها
74,373
مدال‌ها
63
  • نویسنده موضوع
  • #40
بالُنِ افکارت هر چه‌قدر شعله‌اش را زیاد کنی؛ بالاتر می‌رود امّا یک زمانی‌ هم دیگر انرژی‌اش تمام می‌شود و شعله‌ای برای ادامه‌ی راه ندارد.
آیا خودت را باید کنار بکشی؟
نه. حتی اگر شد همه‌ چیزِ بالنت را به پایین انداز امّا مانعِ صعودش مَشو.
روشنی و تاریکیِ افکارت، تعیین کننده‌ی شخصیت توست نه انتخاب افرادی که سعی در‌ مُحَوَل‌ کردن مسیر افکارت، به سمت پایین هستند.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا