مجنون دگر آن گدای بازار نیست
لیلا هم دگر عاشق و شیدا نیست
نه شیرین فرهاد را میشناسد!
نه فرهاد به عشقش مبتلا نیست.
دیوانه شدن و کوه کندن قدیمی شده
هیچ کس دگر عاشق و شیدا نیست.
مجنون روزی روزگاری با زار رفت سوی یارش
سر گذاشت بر دامن سرمهای سادهش،
گوش نداد لیلی دل دلدار را بشکست
مجنون پشیمان و پریشان گشت!
لیلی دگر راه رفته را باز نگشت
مجنون ماند با جنون یک عمر آزگارش.
مجنون که فارق شود از دیدهی دلدار امان از آدم بیکار و بیمار!
عشق تجربهی شیرین زمانست و این دگر چه عشق و چه زمانهست؟
مجنون دقلبازی همچو تو ندیدهام
ای کاش کور بود دیدهام.
عاشقانه مینویسم که عاشقان بگریند
نفرین میکنم آنچه که نفرت بیاورد!
تاریک گشته با ساز تار یک عاشق دلم
تو میروی و تار میشود دوچشمم
صدنفرین به آن قلب سیاه
صدآفرین به این عشق بیجا.
چراغم را خاموش کردم تا از سرما بمیرم!
مرا باکی نیست چرا غم هنوز هم؟
کوهی بودم و با درد ریختهام؛
کو هییی که به های خود بیافزایم؟
گامی به سمت منه خسته بردار
گاه می بریز در این جام.
مرا ساقی جز تو نخواهم، جز دیدن روی یار چیست گناهم؟