رفت و رفتار فریبکاری داشت
نه بیمار بود از روی بیکاری میخواست، فریب بدهد رفیق بیمار خود را!
سرزنش میکنم خود را که سرسازش ندارد پس سربرود این پیمانهی پربار.
آرامش آرام از برم رفت آرمودم کنار قبر مادر!
گفتم: پشیمانم کردند مادر تو پریشان نشوی بخاطر من!
بادی وزید و دستانم از سرما وزوز کرد گویی زنبوری زند نیش بر دست.
چند حرف دل با دلدار ناعادل دارم بیا بخوان و بدان چرا انقدر قصهی عاشقانه دارم!
مجنون دگر جنون ندارد، همچون تنوری که نون ندارد؛
این قصه غصههای بسیار دارد غم و غرور درونش زیاد دارد.
مجنون با لیلاسرسازشی ندارد لیلا هم دگر آرامشی ندارد.
مارا دست بیمهر فلک به این دربه دری انداخت
لانهی مرغ دل را بهم ریخته و خراب ساخت
شیون کشید و آه غلیظی از دل برخاست
حیران همچون مرغی اسیر طوفان وباران
نه لانهای پیداشد، نه آشیانهای برایش
ماند همانند گلسری میان شاخسارهای یار