متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مجموعه دلنوشته‌های "انفرادی لحظه‌ها"| FATEMEH ASADYAN کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع FATEMEH ASADYAN
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 1,940
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,170
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #11
در گذشته چیزهایی را می‌پرستیدم
عاشقشان بودم
دل داده بودم به وجودشان
هستی‌ام را به پایشان ریخته بودم ولی حالا...
همه‌ی هستی‌ام را به آتش کشید و مرا تنها گذاشت
زندگی‌ام را تباه کردند
صدایم را نشنید وقتی بلند گریه می‌کردم و فریاد می‌زدم:
ـ نرو! صبر کن
فقط برای لحظه‌ای ایستاد و ساعت مچی‌اش را نگاه کرد و بعد سری برایم تکان داد و ...
برای همیشه رفت.
این بود تصور من از لحظه‌هایی که از دست دادم و هرگز بازنگشتند.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,170
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #12
لحظه‌هایم پر شده از ترس، ترس از دست دادن
دنیا‌یم شده پنجره‌ای مستطیل شکل که از پشت آن
ماه را به تماشا می‌نشینم.
بیم دارم از آنکه روزی از سر غفلت داشته‌هایم را در یک لحظه ببازم
در این لحظه و ساعات تنها یک چیز آرامم می‌کند و آن هم چیزی نیست به جز...
سپری شدن زمانی که می‌دانم قاتل عمرم است.
جمله‌ای شیرین را که می‌دانم اگر او بود برایم می‌خواند، زیر لب تکرار می‌کنم:
ـ با عالم بِژَن ته نیا و بی کسهله دارای دونیا هر توم به بسه
( بگذار تمام مخلوقات بگویند تنها و بی کس هستم ،از تمام دارایی های دنیا تو را داشته باشم برایم کافی است )
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,170
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #13
درست لحظه‌ای که فکرش را می‌کردم ضربه‌اش را بر پیکره‌ی بی‌جانم زد
روحم دیگر طراوتش را از دست داده است
قلبم به سختی خون را پمپاژ می‌کند و ...
من هنوز زنده هستم!
لحظه‌ها سخت و طاقت‌فرسا در برابرم قد علم کرده‌اند و ...
من هنوز زنده‌ هستم!
من از درون نابود شده‌ام و لحظه‌هایم پر درد سپری می‌شوند و ...
من هنوز زنده‌ هستم!
در این لحظات تنها و سرگردان هستم و ...
من هنوز زنده هستم!
و باز هم این نگاه من بود از ثانیه‌ها و لحظاتی که بی‌درنگ از کنارم عبور کردند.

طراوت: شادابی
بی‌درنگ: بدون توقف
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,170
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #14
من درست از لحظه‌ای که دل دادم،مردم
درست در همان لحظه و ثانیه که فکر می‌کردم دیگر نمی‌توانم همتایشان را بیابم و تک هستند.
چشمانم چین‌های بسیار گرفتند و خیس شدند
قلبم ناسازگار شد و یکی در میان حاضر شد
چهره‌ام تکیده شد و غباری از خستگی را بر خود نشاند
گیسوانم که به رنگ شب بودند،دیگر ندرخشیدند
چشمان پرفروغم دیگر برق نزدند
من لحظه‌ای دل دادم و حالا...
همان لحظه شده آینه‌ی دق!

تکیده: چروک و بی‌روح
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,170
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #15
سکوت کردم و زجر کشیدم
تپش‌های قلبم لحظه به لحظه سست شدند
لحظه‌ای که صدای شکسته شدن قلبم را شنیدم دنیا را به لحظات تنهایی‌ام دیدم
مامن من آغوش گرم و دلنشینش بود ولی...
همه را از دست داده‌ام آن هم در غفلت یک لحظه!
حالا لحظه‌هایم را با انزوا دوست دارم
حالا حتی دیگر حضور و پیشگاهش هم مرا رامش نمی‌دهد و آرامم نمی‌کند.

مامن: مکان آرامش
رامش: آرامش
انزوا: تنهایی
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,170
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #16
مانند درختی شده‌ام که در مسیر پر پیچ و خم پاییز قرار گرفته
و خبر دارد که برگ‌هایش به زودی خشک می‌شوند
چراغ دلم لحظه به لحظه کم‌سو و خسته‌تر می‌شود تا بالاخره در یکی از این لحظات تنهایی،
خاموش شود!
در اعماق وجودم از تاریکی آینده‌ام باخبرم ولی...
می‌ترسم از اعتراف،
می‌ترسم که اعتراف کنم و لحظه‌ای بعد،
به انفرادی لحظه‌هایم دچار شوم.
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,170
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #17
بیم دارم از لحظه‌ای که مجبور شوم،
به تنهایی نفس بکشم.
بیم دارم از لحظه‌ای که مجبور شوم،
نفسی را قطع کنم.
بیم دارم از لحظه‌ای که مجبور شوم،
تظاهر به نفس کشیدن بکنم.
بیم دارم از لحظه‌ای که مجبور شوم،
نفسم را حبس کنم.
بیم دارم از لحظه‌ای که مجبور شوم،
به انفرادی لحظه‌هایم رو آوَرَم!
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,170
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #18
چشم می‌بندم و لحظه‌ها از جلوی چشمم گذر می‌کنند.
چشمانم بسته‌اند اما...
من می‌بینم!
من سالهاست که با چشم دل می‌بینم!
از همان لحظه‌ای که قلب و احساسم را به انفرادی تبعید کردند،
از همان لحظه‌ای که با خود عهد کردم بمانم؛
من می‌مانم حتی به عسرت،
می‌مانم و ثابت می‌کنم من از آن تبعید،
یک انفرادی لحظه‌ها ساخته‌ام برای...
ماندن و قوی شدن!

عسرت: حسرت و سختی
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,170
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #19
از زمانی که خودم را فهمیدم سوختم.
درست در همان لحظه‌ای که احساس کردم خود را از برم.
من فکر می‌کردم همه چیز را فهمیده‌ام اما...
من هیچ چیز را نفهمیدم!
لحظه‌ها برایم تکرار می‌شوند تا جایی که،
تسلیم شوم و بگویم:
ـ من شکست خوردم
من مانند همان عقربه‌ای از ساعت هستم که،
باتری تمام کرده و حالا...
در یک نقطه دست و پا می‌زند!
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,170
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #20
دنیا نخواست با ما سازش کند...
قلب‌ها را شکست،
نفس‌ها را ثَقیل کرد،
چشم‌ها را نَمسار کرد،
رویا‌ها را تُهی کرد،
خنده‌ها را بی‌روح کرد،
حالا اما این ما هستیم که...
سنگدلی را از دنیا آموخته‌ایم و لحظه‌هایی سرد، مُنفَرِد و تُهی را می‌سازیم!

ثقیل: سنگین
نمسار: خیس و اشکبار
تهی: پوچ
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا