- ارسالیها
- 2,216
- پسندها
- 26,170
- امتیازها
- 51,373
- مدالها
- 45
- سن
- 19
- نویسنده موضوع
- #11
در گذشته چیزهایی را میپرستیدم
عاشقشان بودم
دل داده بودم به وجودشان
هستیام را به پایشان ریخته بودم ولی حالا...
همهی هستیام را به آتش کشید و مرا تنها گذاشت
زندگیام را تباه کردند
صدایم را نشنید وقتی بلند گریه میکردم و فریاد میزدم:
ـ نرو! صبر کن
فقط برای لحظهای ایستاد و ساعت مچیاش را نگاه کرد و بعد سری برایم تکان داد و ...
برای همیشه رفت.
این بود تصور من از لحظههایی که از دست دادم و هرگز بازنگشتند.
عاشقشان بودم
دل داده بودم به وجودشان
هستیام را به پایشان ریخته بودم ولی حالا...
همهی هستیام را به آتش کشید و مرا تنها گذاشت
زندگیام را تباه کردند
صدایم را نشنید وقتی بلند گریه میکردم و فریاد میزدم:
ـ نرو! صبر کن
فقط برای لحظهای ایستاد و ساعت مچیاش را نگاه کرد و بعد سری برایم تکان داد و ...
برای همیشه رفت.
این بود تصور من از لحظههایی که از دست دادم و هرگز بازنگشتند.
آخرین ویرایش