• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تکه آخر پازل ممنوعه | مهر دوخت حیدری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع nahlan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 54
  • بازدیدها 2,234
  • کاربران تگ شده هیچ

درصد جذابیت رمان از نظر شما؟

  • زیر ۳۰ درصد

    رای 0 0.0%
  • ۳۰ تا ۶۰

    رای 0 0.0%
  • ۶۰ تا ۹۰

    رای 0 0.0%
  • ۹۰ تا ۱۰۰

    رای 3 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3

nahlan

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
73
پسندها
486
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سن
17
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
کفشم و در آوردم و داخل جاکفشی گذاشتم؛ مُردد دستم رو به سمت دستگیره استیل بُردم، بلخره دلم رو به دریا زدم و در قهوه‌ای مقابلم رو توی یه حرکت باز کردم.
معذب شده کمی از چارچوب در فاصله گرفتم و به داخل رفتم؛ که چشمم به جمع صمیمی خورد که دورتا دور مبلمان فیلی رنگ نشسته بودن. با احساس کردن حضورم، به احترامم از جاشون بلند شدن البته همه به غیر از آرکان، به عادت همیشه سری به نشونه سلام تکون دادم و کمی لب‌هام رو باز‌و بسته کردم؛ البته بددن صدا! تا فرصت کنم و نگاهم رو اطراف بچرخونم؛ فرانک خانوم به طرفم اومدو مادرانه من رو در آغوش کشید. دست‌هام دوطرفه بدنم بی‌جون رها شده‌ بودن؛ الان باید چه احساسی داشته باشم؟ اصلا چرا هیچ احساسی ندارم؟ چند دقیقه‌ای به همین منوال گذشت که با احساس سنگینی نگاهی، نگاهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nahlan

nahlan

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
73
پسندها
486
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سن
17
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
نمیدونم چرا از رفتارش حرصی می‌شدم؛ دوست داشتم از جام بلند بشم و جلوی جمع داد بزنم، این آقا امروز واسه دزدی پاشده بود اومد بود می‌خونه!
از فکر خودم تعجب کردم؛ از کجا انقدر مطمئنم واسه دزدی اومده بوده که دارم بهش تهمت میزنم؟ اما نه اگه بخاطر دزدی نبوده اون پرونده چی بود که برداشت؛ حتما دزدی کرده دیگه! دتوی افکارم غرق بودم که همون لحظه صدای جیغ از سر شوق درسا منو به خودم آورد. خودکار سرم به طرف صدا برگشت؛ درسا با تاپ‌ودامن سفید، قرمز جلوی راه‌روی گوشه پذیرایی ایستاده بود.
درسا: آنانی اومده
《 مامانی اومده 》
درسا بهم نزدیک شد و تا خواست خودش رو توی آغوشم بندازه؛ آرکان بازوش رو گرفت و مانعش شد. نگاه چپ چپی بهش انداختم، اون اما بدون نگاه کردن بهم با اخم از جاش بلند شد و با صدای بلندی روبه درسا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nahlan

nahlan

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
73
پسندها
486
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سن
17
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
مابین راه متوقف شدم؛ نگاهم و از راه‌رو گرفتم و به درسا دوختم که هنوز سرش پایین بود و با چهره‌ای گرفته به زمین چشم دوخته بود. کمی خم شدم و درگوشش پچ زدم:
-برو سر میز شام برای مامانیم جا بگیر من الان میام باشه گلم؟
درسه سرش و بالا آورد؛ اینبار لبخند کمرنگی زد و مثل خودم پچ‌پچ وارانه لب زد:
- چشم آنانی
دستم و ول کرد و بدو بدو به سمت آشپزخونه رفت. نگاهم رو از درسا گرفتم و به طرف راه رو رفتم. وارد که شدم چشمم به چهارتا دره با فاصله از هم افتاد یکی طرف راست و یکی سمت چپ، دوتا اتاقم آخر راه‌رو با فاصله یک متر ازهمدیگه به رنگ سیاه و سفید! یاد حرف آرکان افتادم؛ اتاق آخر! با اکراه به طرف درا رفتم و نگاهم رو مابین هردوشون چرخوندم. بی‌اختیار دستم به طرف در مشکی رفت و توی یه حرکت بازش کردم. داخل اتاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nahlan

nahlan

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
73
پسندها
486
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سن
17
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
دستم رو روی هوا قاپید؛ پوزخندش عمیق‌تر شد اما قبل از اینکه فرصتی برای نیش زدن با حرف‌هاش بهم پیدا کنه صدایی اول راه‌رو بلندشد، هر دو دست پاچه شده عقب کشیدیم. آرکان به دیوار تکیه داد و همینطور که سعی داشت عصبانیتش رو پنهان کنه با خونسردی توی موهای خوش‌فرمش دستی کشید. نگاهم رو ازش گرفتم و به اول را‌ه‌رو دوختم.
عمو: عه شما دوتا اینجاین؟! بیاید دیگه همه منتظرتونن.
لبخند مصلحتی زدم‌ و سری تکون‌ دادم؛ آرکان اما بی‌حوصله باشه‌ای گفت و به دنبالش دستش رو که روی دستگیره اتاق بود پایین آورد. با این حرکتش عمو نگاهش رو به طرف در اتاق برگردوند؛ چند ثانیه مکث کرد و بعد نگاهی با تاسف به آرکان انداخت و بدون حرف دیگه‌ای راهی که اومده بود رو برگشت. گیج شده نگاهم روبه طرف آرکان بردم؛ آرکان در اتاق رو قفل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nahlan

nahlan

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
73
پسندها
486
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سن
17
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
بدون اعتراض به طرف دخترعمه آرکان رفتم؛ و صندلی کنار نگین رو اشغال کردم. بدون سر و صدا مشغول کشیدن شام برای خودم ‌شدم. جو سنگینی توی آشپزخونه حاکم شده بود و همه توی فکر بودن انگار ما خیلی دیر کرد بودیم که برعکس من و آرکان بقیه آخرای غذاشون بود. نگاهم دور میز چرخید؛ با ندیدن درسا نگاهم رو کمی بالا آوردم و روی آرکان ثابت نگه داشتم. اما انگار آرکان هواسش جای دیگه‌ای بود که متوجه سنگینی نگاهم نشد؛ اشتهام کور شده بود و اصلا نمی‌تونستم چیزی بخورم. می‌دونستم بعد از شام آرکان سعی میکنه هرچه زودتر منو برگردونه. مشغول بازی کردن با سالادم بودم که صدای آراگل زن‌عموی آرکان سکوت جمع رو شکست:
آراگل: راستی آرکان‌جان شنیدم بیتا بعد از حادثه آتش سوزی قدرت تکلمش رو از دست داده من دکتر خوبی می‌شناسم اگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nahlan

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا