نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

مجموعه دلنوشته‌های سرسام | دیاناس کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Kalŏn
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 676
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,957
پسندها
41,855
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام مجموعه دلنوشته: سرسام
نویسنده: دیاناس
سطح: محبوب

1000007562.jpg


مقدمه: عمیقاً احساس می‌کردم زباله‌دانیِ مغزم نیازمند خالی شدن است. نکته بد ماجرا اما این بود که دیگر حتی نمی‌توانستم دردهایم را به قلم آورم!
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

.Mobina.

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
4,028
پسندها
10,231
امتیازها
44,673
مدال‌ها
21
  • #2
•| بسم رب القلم |•
آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...
a42826_24585360F9-867A-4DA0-88B2-83D77F96EB7C.jpeg

نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
***

قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"
پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : .Mobina.

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,957
پسندها
41,855
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
دوست داشتم دهان باز و تمام سطل آشغال ذهنم را خالی کنم؛ اما آن‌قدر حرف‌هایم را خورده بودم که در صورت فرار از دهانم، بوی گندشان تمام اطرافم را فرا می‌گرفت!
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,957
پسندها
41,855
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
غرق بودم در خلاء و بی هیچ واکنش خاصی اطرافم را می‌نگریستم. دیگر حتی درکی از اطرافم هم نداشتم. باید می‌رفتم و تمام شیارهای آلوده و لجن گرفته‌ی مغزم را پاک می‌کردم؛ مثل تمام این چند سال!
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,957
پسندها
41,855
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
مغزهایمان فشرده می‌شد از این حجم زوریِ منطق گنجانده شده درونش؛ اما چاره‌ای هم نبود. بی‌انتها ادامه می‌یافت و بی‌حاصل به خط آخر نزدیک می‌شد.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,957
پسندها
41,855
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
حس‌های موذی قلبم را می‌فشردند و مغزم را می‌خوردند. من اما گوشه‌ای نشسته بودم و به ذره‌ذره جان دادنم می‌نگریستم و قسمت دردناکش آن‌جا بود که هیچ‌کَس مرا نمی‌دید؛ حتی آن‌هایی که همه‌ی قلبم را به خود اختصاص داده بودند.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,957
پسندها
41,855
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
آن‌ها مرا خندان دیدند. من اما مغزم را می‌نگریستم که چنگال به دست، تکه‌تکه‌های روحم را به دهان می‌برد و تمامش می‌کرد. همان روند همیشگی؛ نشخوار، نشخوار و نشخوار!
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,957
پسندها
41,855
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
استرس مرا می‌خورد؛ بی این‌که اثری برای اطرافیانم به جای بگذارد. هیچ‌کَس نمی‌توانست تسلای خاطرم شود. پس سرم را روی زانوانم گذاشتم و در آغوش فشردمشان. سپس گدازه‌های نشسته در مغزم، به چشمانم سرایت کردند، گونه‌هایم را سوزاندند و به تنم لرز نشاندند؛ اما تاریکی اتاق آن‌قدر زیاد بود که به چشم کسی نیامد!
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,957
پسندها
41,855
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
گوشه‌های مغزم آغشته به خون بود. چشم‌هایم آلوده به شاخه‌های سرخ و ننگین تنهایی و من خیره به جوی خون جاری از گوش‌هایم، تمام خاطراتم را یک‌ شبه به دست جلاد خوابیده در مغزم سپردم!
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,957
پسندها
41,855
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
امروز صبح اما به قدری مغزم سرد و خالی بود که پارچه‌ی آبی‌ِ پاستلی رنگم را برداشتم و خاکِ نشسته از مرور خاطرات دیشب را از رویش زدودم!
 
امضا : Kalŏn
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا