استرس مرا میخورد؛ بی اینکه اثری برای اطرافیانم به جای بگذارد. هیچکَس نمیتوانست تسلای خاطرم شود. پس سرم را روی زانوانم گذاشتم و در آغوش فشردمشان. سپس گدازههای نشسته در مغزم، به چشمانم سرایت کردند، گونههایم را سوزاندند و به تنم لرز نشاندند؛ اما تاریکی اتاق آنقدر زیاد بود که به چشم کسی نیامد!