- تاریخ ثبتنام
- 14/5/18
- ارسالیها
- 4,870
- پسندها
- 92,430
- امتیازها
- 77,384
- مدالها
- 53
سطح
43
- نویسنده موضوع
- مدیرکل
- #31
نیمه شب بود؛ کوچ کرده بود به آنجایی که نباید، به خاطراتی که نباید، به احساساتی که نباید!
با تار و پود تنش در روز روز زندگی، سدی ساخته بود در مقابل خودش، که نکند شبی، نیمه شبی دوباره همه چیز شروع شود. و شروع شد! دیوارها فرو ریخت، سدها آوار شد و دوباره برگشت. به همان نبایدی که از هزاران باید زیباتر بود. به نقطهی عطف زندگی، همانجایی که درهی سقوطش شد. و جزء به جزء، رج به رج، همه چیز را مرور کرد. اینبار تنهاتر از همیشه، اینبار پر غمتر از روز تجربه. حالا انگار هرچه تابهحال پشت سر گذاشته بود برایش وضوح داشت. آن دستهایی که به دنبال خفگیاش بودند، دست همین خاطرات بود. آن تنهایی عظیم، نبود یک نفر بود و آن تاریکی دنیا، سیاهی آرشیو همین جان نوشتهها بود!...
با تار و پود تنش در روز روز زندگی، سدی ساخته بود در مقابل خودش، که نکند شبی، نیمه شبی دوباره همه چیز شروع شود. و شروع شد! دیوارها فرو ریخت، سدها آوار شد و دوباره برگشت. به همان نبایدی که از هزاران باید زیباتر بود. به نقطهی عطف زندگی، همانجایی که درهی سقوطش شد. و جزء به جزء، رج به رج، همه چیز را مرور کرد. اینبار تنهاتر از همیشه، اینبار پر غمتر از روز تجربه. حالا انگار هرچه تابهحال پشت سر گذاشته بود برایش وضوح داشت. آن دستهایی که به دنبال خفگیاش بودند، دست همین خاطرات بود. آن تنهایی عظیم، نبود یک نفر بود و آن تاریکی دنیا، سیاهی آرشیو همین جان نوشتهها بود!...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.