• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
99
پسندها
257
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #91
دو سه روزی گذشت صبح داشتم، از لابی به طبقه بالا می‌رفتم که صدای پیامکی از گوشی‌ام آمد. گوشی‌ام را چک کردم و دیدم که قریب به ده روز پیش به همان دختری که زیر پست‌های حسام کامنت گذاشته بود درخواست داده بودم، بالاخره درخواستم را قبول کرده و من توانستم وارد حساب شخصی او شوم. با شتاب وارد پیجش شدم، عکسی از خودش کنار مجسمه آزادی آمریکا داشت که عینک دودی زده بود و موهای بلوند و بلندش با وزش نسیم آشفته بود و در بین کسانی که عکس او را پسندیده بودند، حسام هم بود اما نظری ننوشته بود.
دوباره عکس دیگری را نگاه کردم از نزدیک عکس گرفته بود آن هم با روپوش سفید و ماسک که چشمان آبی و درشتش با لایه‌ای ملیح از آرایش به زیبایی می‌درخشید و عکس دیگر در کنار پیرمردی سفید مو با کراوات کت و شلوار کنار یک ماشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
99
پسندها
257
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #92
بعد به اتاقم پناه بردم و سعی کردم با درس تمرکزم را جمع کنم، اما مگر می‌شد؟ دیگر حال و حوصله‌ی هیچ چیز را نداشتم و گوشه تخت بق کرده بودم و با حالی گرفته غم و غصه‌هایم را می‌شمردم که صدای بسته شدن در آمد نگاه به ساعت کردم. ساعت ۸ شب بود. به روی خودم نیاوردم با فرض این‌که حسام طبق روال همیشگی‌اش شبش را می‌گذراند. طولی نکشید که تقه‌ای به در خورد و صدای حسام از پشت در شنیده شد و گفت:
- خانم دکتر مساعد هستید؟
دست‌پاچه گفتم:
- یه لحظه صبر کنید.
رفتم و روسری بر سرم انداختم و در را باز کردم، یک دست حسام به چهارچوب در بود و نگاه ما در هم آمیخت. لرزشی خفیف سرتا پایم را فرا گرفت، سلام ضعیفی دادم با سر جواب داد و گفت:
- آماده شید باید بریم جایی!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- خیر باشه آقای دکتر، کجا؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
99
پسندها
257
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #93
میان گریه به حرف‌هایش خندیدم و گفتم:
- حرف‌هایی می‌زنید آقای دکتر.
جدی گفت:
- ولی من جدی میگم، حرف‌هایی که تو الان خنده‌ات می‌گیره. یه روزی به واقعیت مبدل میشه، من به تو ایمان دارم.
لبخندی زدم و به نیم‌رخ جدی و مصممش خیره شدم و در دلم نالیدم و گفتم من لیاقت این همه محبت تو رو ندارم.
در همین لحظه ماشینش از حرکت ایستاد به اطراف نگاه کردم در یک جاده پهن خاکی روی یک بلندی قرار داشتیم که اطراف آن را تپه‌های بزرگ محاصره کرده بودند، نگاه گرم و صمیمی‌اش را به من حیرت‌زده دوخت و گفت:
- رسیدیم.
متعجب درحالی که اطراف را نگاه می‌کردم گفتم:
- این‌جا کجاست؟
از تعجب من خندید و از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد، در را باز کرد و کف دستش را به طرفم دراز کرد و گفت:
- تماشا کردنش ضرر نداره.
دستان لرزانم را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
99
پسندها
257
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #94
حرفش بر شدت گریه‌ام افزود، نزدیکم شد و با همان صدای آرامش‌بخشش با لحنی دل‌جویانه گفت:
- دیگه گریه نکن... قول بده از امشب همه چی رو حل می‌کنی، قول بده به همون دختر قوی و محکم قبل از مرگ پدرت برگردی.
سری به علامت تایید تکان دادم، باز عطر خوبش تمام مشامم را پر کرده بود.
هردو باهم سوار ماشین شدیم، درونم هنوز سنگین بود. هنوز انگار بار سنگینی روی دوشم سنگینی می‌کرد که از زیر فشار آن داشت استخوان‌های سینه‌ام از زور آن می‌ترکید؛ اما هرطور بود تحمل کردم نمی‌توانستم هنوز حقیقت را به او بگویم. زمان آن که برسد بالاخره پرده از این راز برخواهم داشت و در فرصتی مناسب همه چیز را به او خواهم گفت.
از آن‌جا که بیرون آمدیم حسام جلوی رستورانی ایستاد و گفت:
- شام رو بهتره همین‌جا بخوریم.
سری تکان دادم و با هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
99
پسندها
257
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #95
روزها از پی هم گذشتند و نزدیک تعطیلات تابستانی می‌شدیم. عصر بود و در آزمایشگاه به خاطر تهدیدهای دوباره پرفسور امین‌زاده، آخرین گزارشات تحقیقاتی حسام را برای او ایمیل کردم و سرم را درمانده میان دو دستم گرفتم و به میز خیره شدم هر روز به گفتن حقیقت فکر می‌کردم. به برخورد حسام و به این‌که با من چه کار می‌کند؟ مرا از خانه بیرون می‌اندازد؟ همه چیز را رها می‌کند و می‌رود؟ مادرش اگر بفهمد قضیه را گفتم چه می‌کند؟ حتی اگر دستش هم به جایی بند نباشد با سفته‌هایی که از من در دست دارد، قطعاً زهرش را می‌ریزد. به هرچیزی فکر کردم، به همه رفتارهایی که هرکسی جای او بود انجام می‌داد فکر می‌کردم؛ اما نمی‌شد. نه جرات گفتن حقیقت را داشتم و نه جسارت ادامه دادن به دروغم را چه باید می‌کردم؟ جدا از همه این‌ها وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
99
پسندها
257
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #96
- نه نمیشم... شاید اصلاً اون کارتون رو ندیده باشم.
- بابالنگ دراز.
سکوتی حکم‌فرما بود، بعد با سگرمه‌هایی که از سر تعجب درهم گره خورده و توام با خنده گفت:
- بابا لنگ دراز؟
با خجالت و گونه‌هایی گل انداخته بود گفتم:
- شما برای من خیلی شبیه بابالنگ‌درازید.
خنده‌ای بلند سر داد و گفت:
- جالبه.
از خنده‌اش خندیدم و هیجان‌زده گفتم:
- دیدید چه خوب تونستم شبیه‌تون رو پیدا کنم.
- رمان جین وبستر، یادش بخیر یه زمانی کتابش رو داشتم؛ ولی حیف... .
حرفش را خورد و کمی به فکر فرو رفتم خواستم درمورد آن برگه‌های نیم‌سوخته‌ای که آن روز لابه‌لای کتاب‌هایش یافتم سوال کنم؛ اما از ترس این‌که فکر کند در اتاقش فضولی کرده‌ام لب فرو بستم و چیزی نگفتم.
از فکر بیرون آمد و با لبخند بی‌جانی گفت:
- بیشتر از این تعجب کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
99
پسندها
257
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #97
- همیشه که این‌طوری نیست، پس تا تنور داغه بچسبونید.
- کالری‌های شما رو باید، نزدیک به ۴۰ دقیقه دویدن تو پارک‌های تهران کم کنم.
- شما که اضافه وزن ندارید. می‌خواید بی‌خیال شید خودم می‌خورم.
- نه مگه میشه این رو دید و نخورد؟
لبخندی زدم و ظرف حاوی از ذرت را مقابلش قرار دادم و با لذت مشغول خوردن آن شد. همچنان که با بَه‌بَه و چَه‌چَه از آن می‌خورد،‌ گفت:
- یادم باشه دستورش رو ازتون بگیرم.
لبخندی زدم و برایش طرز تهیه آن را گفتم و بعد در حین خوردن به او گفتم:
- راستش من برای فردا و پس فردا خونه نمیام.
برای لحظه‌ای از تعجب به من نگریست و گفت:
- چرا؟ کجا می‌خواید برید؟ اتفاقی افتاده؟
- راستش هم‌اتاقی دوستم، زهرا می‌خواد دو روزی بره شهرستان و می‌خوام برم پیش اون و این‌که احتمالاً چند شب پیشش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
99
پسندها
257
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #98
روپوشم را بیرون آوردم و درکیفم گذاشتم بالاخره رسماً، از امروز تعطیلات تابستانی شروع می‌شد و قرار بود با زهرا به خانه‌اش برویم. بنابراین منتظر زهرا بودم که حسام را دیدم به طرفم می‌آید، لبخندی زدم. با این که انتظار نداشتم با من کاری داشته باشد، مقابلم ایستاد و گفت:
- خانم دکتر معلومه حسابی خوشحال‌اید. حالا نمی‌دونم به خاطر تعطیلات تابستونیه یا این‌که یه دورهمی دوستانه دارید؟
خندیدم و ابرویی بالا دادم و گفتم:
- شایدم هردو.
سری تکان داد و گفت:
- صحیح‌صحیح! خب حالا که شما نیستید به نظرتون اگه ممدقلی اومد من رو دزدید اون‌وقت افسوس این رو نخورید که اِی کاش آقای دکتر رو تنها نمی‌ذاشتم.
- نترسید ممدقلی شما رو نمی‌دزده.
طعنه‌اش را در لفاف ظریفی از طنز پیچید و گفت:
- آهان یعنی ممدقلی فقط دنبال تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
99
پسندها
257
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #99
- جدی پس عاشق شدی؟ خب چی شد؟ چرا بی‌سرانجام بود؟
- ازدواج کرد، فهمیدم رفتارهاش برداشت خودم بوده و رویا بافی‌های خودم.
سری به علامت تاسف تکان دادم و گفتم:
- خب چه حسی داشتی وقتی ازدواج کرد؟
- خیلی بد بود، نصیب هیچ‌کسی نشه وقتی خبر ازدواجش رو شنیدم به هر فکری که در موردش کردم خندیدم و شکستم. فهمیدم تمام این مدت از رویاهام حباب ساخته بودم که جلوی چشم‌هام ترکیدند.
بعد از این‌که حرف‌های زهرا تمام شد سکوتی سنگین میان ما حاکم شد. به حرف‌های زهرا می‌اندیشیدم به این‌که حتماً من هم داشتم از او یک حباب می‌ساختم، بعد حرف‌های حسام به یادم آمد:" من بهت این اطمینان رو میدم که اتفاقی بین ما نمی‌افته، همه چیز رو فراموش کن ..." و حرف‌های حمید که آن روز ان‌قدر مطمئن درباره او حرف می‌زد از این‌که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
99
پسندها
257
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #100
نفس‌‌راحتی کشیدم و درحالی که به زور آب‌دهانم را قورت می‌دادم، دست لرزانم را روی قلبم گذاشتم و با صدای ضعیفی گفتم:
- خداروشکر... خداروشکر... .
آب دهانم را به سختی قورت دادم و با صدایی که از استرس می‌لرزید، باز هم زیرلب چندین‌بار تکرار کردم:
- خدایا شکرت.
که او گفت:
- کجایی؟ صدات از بیرون میاد انگار... .
- دارم میام اون‌جا.
پیش‌دستی کرد و گفت:
- اِی بابا! چیزی نشده که حالا به دوستت چی می‌خوای بگی؟
رنجیده گفتم:
- انتظار داشتید چی‌کار می‌کردم؟ گوشی رو که جواب نمی‌دادید یه صدای بمب هم که از خونه اومد. انتظار داشتید وایستم فردا صبح بیام؟ زهره‌ام ترکید.
خنده‌ای سرخوش کرد و گفت:
- ببخشید خانم دکتر نمی‌دونستم ان‌قدر نگران می‌شید، خیال‌تون راحت من خوب خوبم. این‌جا هم یه کم به هم ریخته که تمیزش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا