• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #81
تند شالم را از روی گردنم باز کردم و به سرم انداختم، ان‌قدر شالم چروک شده بود که انگار آن را از دهان گاو بیرون کشیده بودند. اهمیت ندادم و با عجله در را باز کردم و سرکی کشیدم حسام رفته بود، تند به دستشویی رفتم و به صورتم آب زدم. چشمانم از شدت بد خوابی ورم کرده بود و قرمز شده بودند، با عجله آماده شدم و غرولندکنان گفتم:
- خدایا دیر شد.
باید هفت و نیم در بیمارستان باشم تا مریض انتقالی را به بیمارستان امام حسین ببرم.
تندتند آماده شدم، بدون این‌که چیزی به صورتم بزنم با عجله پله‌ها را دو تا یکی طی کردم و دیدم حسام نیست. فکر این‌که رفته باشد داشت دیوانه‌ام می‌کرد.
در را باز کردم و دیدم هنوز ماشینش در ته باغ است، نفس راحتی کشیدم و دوان‌دوان تا ماشینش دویدم. در ریموتی باز شد تند سوار ماشین حسام شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #82
دهان کجی کردم و زیرلب غریدم:
- اَه‌اَه ! دختر نچسب، یه رزیدنت ترم سومی قلب چه زود خودش رو باخته.
دوباره یاد حرف زهرا افتادم که می‌گفت همه روی حسام نظر خاصی دارند. هم‌زمان به این فکر می‌کردم پس حمید چه؟ چند نفر دیگه برای او تلوتلو می‌خورند؟ شاید هم می‌دانند حمید دل در گرو کسی دارد؛ اما حسام نه. دوباره یاد حسام افتادم سعی کردم رفتارش را آنالیز کنم که موقع حرف زدن با دکتر سلطانی چه برخوردی داشت، از لب و لوچه‌هایش آب می‌رفت. نه چشمانش برق می‌زد، خیلی خونسرد گوش می‌داد. یعنی ممکن بود حسام نظرش به او جلب شود؟ درونم آشوب شد و باز فکر می‌کردم این دل آشوبی برای چیست؟
ایستادم و شانه بالا دادم و سعی کردم خودم را از دست این افکار خلاص کنم؛ اما ناخواسته ذهنم باز در تله‌ی افکارم گیر می‌کرد. این‌که اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #83
او که رفت سکوت کردم، با دو انگشتم پیشانی‌ام را فشردم و سعی کردم روی برگه‌ها تمرکز کنم. آرامش به ذهنم راه نمی‌یافت، از مادر حسام گرفته تا حسام و دکتر سلطانی همه و همه فکر و خیال‌ها در ذهنم می‌رقصیدند. وجدانم بی‌رحمانه مرا می‌کوبید، من مانده بودم و یک معضل پر از گره! اگر حقیقت را به او می‌گفتم تنها ناجی‌ام را در این روزگار سخت از دست می‌دادم و جدا از آن با مادرش باید آماده‌ی جنگ می‌شدم. قطعاً او سفته‌ها را به اجرا می‌گذاشت، ترس از زندان و بی‌آبرویی در این بحران زندگی که در آن دست و پا می‌زدم، دیگر چاره‌ای برایم نگذاشته بود. من در این لجن فرو رفته بودم و ناچار بودم این راه را تا زمانی که مدرکی از مادرش بدست بیاورم ادامه دهم. بغضی که گلوگیرم کرده بود را به سختی قورت دادم و گزارشات را از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #84
چند روزی از این ماجرا گذشت، اما هربار دکتر سلطانی را با حسام می‌دیدم. عجیب به هم می‌ریختم، دوباره حرف‌های زهرا در گوشم زنگ می‌زد بیشتر به رفتار حسام دقیق می‌شدم و سعی می‌کردم بفهمم که حسام با هرکدام از دخترهایی که آویزانش می‌شود، چه برخوردی دارد. شاید احساسش را از میان برخوردهایش حدس بزنم و زودتر میدان را خالی کنم و بروم. حتی خودم هم نمی‌دانستم این همه حساسیت برای چه بود؟ واقعاً به صلاح او فکر می‌کردم یا این‌که دلم ذره‌ذره داشت بند او می‌شد. هر وقت به این فکر می‌کردم که نکند احساسی به او پیدا کردم با یک نهیب و یک سرزنش بزرگ از عقلم روبه‌رو می‌شدم و مدام خودم را تسلی می‌دادم که این‌طور نیست و من واقعاً دیگر نمی‌خواهم باعث دردسر حسام شوم بنابراین به این فکر می‌کنم که اگر واقعاً حسام کسی را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #85
شب بعد از درست کردن شام، به اتاق حسام رفتم و با دستمالی مشغول تمیز کردن گرد و غبار روی میزش بودم. کارم که تمام شد، نگاهم به سطل کوچک زباله‌اش زیر میزش افتاد که چند برگه کاغذ آن را پر کرده بود. آن را برداشتم تا خالی کنم که از میان زباله‌های کاغذیش متوجه قطعات پاره شده‌ی عکسی شدم. متعجب و کنجکاو آن‌ها را برداشتم و چون تکه‌های پازل روی میز کنار هم قراردادم و با دیدن عکس او در کنار زنی جوان و زیبا با چهره‌ی غربی که دستانش را دور بازوی او حلقه زده بود و سرش را به بازوی او تکیه داده بود برای لحظه‌ای دنیا مقابل چشمانم تاریک گشت. مشابه آن عکس را یک‌بار در حساب شخصی خودش، اما به تنهایی دیده بودم که با کاپشن چرم مشکی نیم تنه‌ای در آمریکا در یک روز برفی عکس گرفته بود. با دیدن آن چیزی در درونم فرو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #86
وقتی استکان چای را روی میز گذاشتم، متوجه حضورم شد و دست از کار کشید و تکیه به صندلی‌اش داد و دستی به پشت سرش کشید و تشکر کرد. لبخندی زدم و گفتم:
- اجازه هست؟
با فروتنی گفت:
- البته که هست،چرا برای خودتون چایی نیاوردید؟
- مرسی من میل ندارم... ببخشید قهوه نیاوردم، گفتم شاید چای دل‌تون بخواد.
- ممنون، لطف کردید.
خم شد و فنجان چای را برداشت و به لبش نزدیک کرد به دقت او را نگاه کردم و با کنجکاوی گفتم:
- چایی رو اول بو می‌کنید و بعد می‌خورید؟
خندید و جرعه‌‌ای از چای نوشید و فنجان را روی میز گذاشت و گفت:
- عطر هل و زعفرونی که توی چای می‌ریزید رو خیلی دوست دارم.
ابرویی بالا دادم وگفتم:
- آهان به خاطر اونه پس، چندباری این رفتارتون رو دیده بودم برام سوال بود.
مشتاقانه نگاهم کرد و گفت:
- چایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #87
تابستان داشت از راه می‌رسید و امروز به خاطر یکی از مناسبت‌های تقویمی تعطیل بود‌، ظهر به آشپزخانه رفتم تا ناهار چیزی درست کنم. هم‌چنان درحال فکر کردن بودم که حسام هم به هوای آب خوردن به آشپزخانه آمد و گفت:
- داری فکر می‌کنی چی بذاری؟
با سرتایید کردم و گفتم:
- فکر کردن به این‌که چی بذاری سخت‌تر از خود آشپزیه.
- خب بذار من کمکت کنم، موساکا چه‌طوره؟
- چی؟
- تا حالا نشنیدی؟ جز غذاهای معروف دنیاست، یه غذای سنتی یونانیه.
- اسمش رو نشنیدم که هیچ، اصلاً من از این غذاها بلد نیستم درست کنم. آقای دکتر همون قورمه سبزی رو می‌ذارم.
- این رو درست کن دیگه، تو چرا همیشه ساز مخالف بلدی بزنی. من هوس این رو کردم.
- شما چرا ساز مخالف می‌زنی؟ من بلد نیستم از این‌ها درست کنم.
- کاری نداره که خودم کمکت می‌کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #88
خنده‌‌ی سرخوش و بی‌دغدغه‌ام طنین‌انداز شد و گفتم:
- بده دارم خنک‌تون می‌کنم؟
این بار مقدار بیشتری آب روی او پاشیدم، برای تلافی به طرفم آمد. جیغ بلندی کشیدم و شیلنگ را رها و فرار کردم و او با برداشتن شیلنگ آب به دنبالم افتاد، صدای خنده و جیغ‌های سرمست من و تهدیدهای او سکوت باغ را می‌شکست. دویدم تا به داخل خانه بروم؛ اما فرز و چابک دقیقاً در نزدیکی لبه استخر به من رسید و مرا اسیر کرد در پی جیغ و خنده ما و جدالی که با هم سر خیس کردن هم داشتیم به یک‌باره زیر پای حسام خالی شد و به داخل استخر افتاد و از آن‌جایی که دستم را گرفته بود، مرا هم به داخل استخر کشید. هجوم آب به حلقم داشت خفه‌ام می‌کرد و در میان آب دست و پا زدم، آب کمی به حلقم رفت، که او دستش را دور کمرم حلقه زد و مرا از آب بیرون کشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #89
مکث کوتاهی کرد و بعد با دل‌خوری گفت:
- اوکی هرطور میلته.
و صدای گام‌هایش را شنیدم که دور می‌شد، اشک در چشمانم لرزید. به جلوی در اتاق رفتم و به آن تکیه دادم و روی آن مستاصل کشیده شدم و در خودم جمع شدم. از این‌که او را دوست داشته باشم درد می‌کشیدم، از این‌که او مرا دوست نداشته باشد درد می‌کشیدم. از این عشق ممنوعه درد می‌کشیدم! دنیای او از دنیای من فاصله داشت. من زمین بودم و او آسمان، دو خط موازی که هرگز به هم نمی‌رسیدند.
تا عصر از اتاقم بیرون نیامدم و مدام به فاصله‌ی خودم با او می‌اندیشیدم، از آن اشتباه جبران‌ناپذیر که میان ما یک دیوار ساخته بود. به مادرش، به پدرم، به سرنوشتی که داشت جور دیگر از من انتقام می‌گرفت. در همین افکار بودم که متوجه شدم او با ماشینش از ویلا خارج شد، کلید را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #90
بعد از تمام شدن جلسه من اولین کسی بودم، که از مورنینگ خارج شدم و به سرویس بهداشتی رفتم. چند مشت آب به صورتم زدم و به چشمان و بینی از گریه سرخ شده‌ام خیره شدم. بینی‌ام را بالا کشیدم و به خودم گفتم:
- از کی تا حالا انقدر احساس ضعف می‌کنی؟ از کی تا به حال انقدر به احساساتت بها دادی؟ تو داری به آتش نزدیک میشی انتظار داری گر نگیری؟ حسام اگه ماهیت واقعی چهره تو رو ببینه، تو رو از خونه‌اش بیرون می‌اندازه بدبخت! چه برسه به این‌که احساسی بهت داشته باشه، به خودت بیا. بالاخره ماه پشت ابر نمی‌مونه و حسام این قضیه رو می‌فهمه.
آهی از سینه بیرون دادم و با خودم گفتم این فقط یک هیجان زودگذر است و من هیچ حسی به حسام نمی‌توانم داشته باشم، چیزی به اسم عشق وجود نداره و نخواهد شد.
کمی دلم را قرص کردم و این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا