• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #71
با یادآوری کار خودم و مادر حسام صورتم درهم رفت، این‌که چطور تلاش‌هایش را با آن همه زحمت، با آن همه خستگی، نابود کردم. در دلم سرزنش‌بار نالیدم:
- فرگل تو چه آدم بی‌وجدانی هستی؟ چه‌طور دلت میاد هنوزم با مادر حسام همکاری کنی؟
نفسم را بیرون راندم و با سماجت رو به گفتم:
- بالاخره هرکاری از دست من میاد بگید.
لبخند بی‌جانی روی لب‌هایش جان گرفت و گفت:
- مرسی خانم دکتر شام رو بخورم یه کم استراحت می‌کنم بعد شروع می‌کنم، نگران نباشید من عادت دارم.
در دلم آشوبی شد، متوجه نگاهم شد و با حالت مبهمی ابرویی تکان داد و گفت:
- چی شد؟
دست‌پاچه حرف را‌ به آن سو کشاندم و گفتم:
- لااقل امشب رو به خودتون استراحت بدید.
نفسی بیرون داد و فنجان خالی قهوه‌اش را روی میز گذاشت و گفت:
- ان‌قدر نگران من نباشید، چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #72
غرولندکنان گفت:
- من ماهی دوست دارم، ولی این نوع ماهی با ترس و لرزش برا خوردن نمی ارزه. تیغش هم ریزه هنوز حس می‌کنم تو گلوم گیر کرده. این رو هم که خرد و خمیرشم کردی انگار گوشت ماهی رو گذاشتی تو هاون کوبیدی، این چیه آخه؟
غرولندش مرا به انفجار رساند و به یک‌باره ترکیدم گفتم:
- اَه! نخورید‌، اصلاً نخورید.
بهت‌زده به من خیره شد، بشقاب را از جلویش برداشتم و با گستاخی تمام گفتم:
- به قول مامان خدا بیامرزم گرسنه نیستید و اِلّا سنگم می‌خوردید!
همان‌طور قاشق و چنگال به دست به حرکات عصبی من بهت‌زده نگاه می‌کرد. بشقاب را از جلویش به کناری هل دادم و با اخم و تَخم به غذای خودم خیره شدم. چند ثانیه در سکوت سپری شد، چه‌قدر از رفتارش رنجیده شده بودم‌. مدتی بعد برای دل‌جویی، گویا از رفتارش پشیمان شده باشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #73
او که گویا از خواب سرحال شده بود، خنده‌‌ی دل‌نشینی کرد. رفتم در را بستم و پرده‌اش را هم کشیدم و رو به او که مرا نگاه می‌کرد، حق به جانب گفتم:
- خوب شد؟ پرده رو هم کشیدم که شب ممدقلی نیاد شما رو بدزده.
از حرفم خنده‌ی از ته دل کرد که من هم با خنده‌اش به خنده افتادم. نگاهم به آن باغ سبز چشمانش افتاد که وقتی می‌خندید، انگار می‌درخشید و آن چهره دل‌نشین که خنده چه‌قدر جذابش می‌کرد. بلند شد و پتو را در دست گرفت و درحالی‌که به طرف تختش می‌رفت گفت:
- ولی مادر خوبی نمیشی خانم دکتر، قبول کن.
- باشه بابا، از سر شب گیر کردید رو این جمله.
روی تختش ولو شد، به طرف در رفتم و گفتم:
- اگه اجازه میدید نامادری‌تون چراغ رو خاموش کنه.
کش و قوسی به بدنش داد و به پتو پیچید و گفت:
- ممنون.
چراغ را خاموش کردم و در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #74
لال شده بودم! پس مادر حسام چه دلیلی داشت که تلاش می‌کرد تحقیقات او به شکست منتهی شود. من تصور می‌کردم مادرش طاقت دوری حسام را ندارد که این کارهای احمقانه را انجام می‌دهد. پس قطعاً نفع‌طلبی دیگری از شکست این تحقیقات داشت، گیج و منگ به او خیره شده بودم. موضوع خودمان فراموشم شد، عذاب وجدان دوباره به جانم چنگ انداخت.
حسام دوباره به من خیره شد و گفت:
- فکرهات رو بکن، البته من می‌تونم یه خونه نزدیک خودم همین‌جا برات اجاره کنم ولی خودت می‌دونی هزینه‌های مواد آزمایشگاه رو گاهی باید از جیب خودم بدم و... .
تند و سریع با لحنی تشکر آمیز گفتم:
- نه‌نه! آقای دکتر تا همین‌جا هم لطف شما خیلی به من زیاد بود و من واقعاً نمی‌دونم چه‌طور باید از شما تشکر کنم؟ به نظرم که این وضعیت یه مدت دیگه ادامه‌دار بشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #75
متعجب گفتم:
- چی؟
- اگه چای نمی‌خواید، پس چرا وایستادید؟
تکانی به خوم دادم و گفتم:
- گفتم شاید امر دیگه‌ای هم داشته باشید، مثلاً کیکی یا کلوچه‌ی خانگی هم ازم بخواید.
خندید و گفت:
- نه ممنون بابت چای، راستش یه شوخی بود. فکر نمی‌کردم جدی بگیرید و با فلاسک چای بیاید ولی باز هم شما مادر خوبی نمیشید.
تا سر حد انفجار رسیدم و گفتم:
- اِه آقای دکتر‌! میشه دیگه این حرف رو تکرار نکنید، از دیشب با این حرف رو مخم رفتید.
خندید و مغرورانه پا روی پا انداخت و جرعه‌ای چای نوشید و گفت:
- نمی‌پرسید چرا؟
عزم رفتن کردم و دستی به کلافگی بالا بردم و تکان دادم و گفتم:
- نه مهم نیست.
با سماجت به من که درحال دور شدن از او بودم گفت:
- چون زیادی به بچه‌تون رو میدید.
با تمسخر در دلم گفتم:
- نه‌نه! مثل این‌که به غیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #76
هنوز مه تردید، جلوی افکارم را گرفته بود. به این فکر کردم که بی‌خیال این قضیه شوم و وسایلم را جمع کنم و به پانسیون بروم؛ اما تا خرخره زیر قرض بودم و علاوه بر پول حق مشاوره‌های قبلی که به نگار و زهرا مقروض بودم برای حق مشاوره‌های بعدش هم دوباره زیر دین حسام رفتم. جدا از آن برای رفتنم باید چه بهانه‌ای می‌آوردم که او به خودش نگیرد و توهین تلقی نشود هم یک معضل بود یا از اول نباید قبول می‌کردم. باید برای چند ماهی که خودم توان اجاره پانسیون را پیدا کنم، تحمل می‌کردم. فقط باید چندماه در خرج و مخارجم دقت می‌کردم، بنابراین بعد از کلی تردید راهی دادگاه شدم تا کارهای مربوط به شکایتم از آقای عبدی را پیگیری کنم. دو روز دیگر دادگاه داشتیم و من باز با بلاتکلیفی‌ها و ناراحتی‌های خودم غرق شدم. در تمام این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #77
عصر یک روز بهاری با حسام به محضر رفتیم، عاقد نگاهی به من انداخت. مکثی کرد و گفت:
- مدت زمان صیغه؟
حسام پاسخ داد:
- یک‌سال دیگه تمدید بشه.
سکوتی حکم‌فرما بود و بعد عاقد صیغه محرمیت را جاری کرد. با این حال تغییری در پوشش من، ایجاد نشد و ما قرار گذاشته بودیم طبق همان روال قبل محرمیت پیش برویم. حتی از بردن اسم هم‌دیگر به جز مواقعی که حسام سعی داشت مرا متقاعد کند و فرگل صدا می‌زد، یک‌دیگر را با همان القاب و عناوین صدا می‌زدیم.
نزدیک غروب هر دو از محضر با عجله بیرون آمدیم من قصد داشتم به بیمارستان بروم تا به کشیک شبم برسم و حسام به آزمایشگاه برود. او به اصرار مرا به بیمارستان رساند و از همان‌جا به آزمایشگاه رفت، ذهنم کمی درگیر حسام شده بود. سعی می‌کردم آن‌ها را مهار کنم، پشت سر هم ایمیل از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #78
این را گفت و عزم رفتن کرد، اما منصرف شد و با تردید رو به طرفم برگرداند و گفت:
- بهتره هر دوی ما قبول کنیم که خیلی چیزها رو نمیشه برگردوند، فقط باید از کنارش بگذریم. گاهی خیلی از چیزها فقط از دور تماشا کردنش می‌تونه قشنگ باشه.
اصلاً متوجه منظورش نشدم. او این حرف را زد و رفت و من مشغول حلاجی کردن حرفهایش بودم و دست آخر هم نفهمیدم مشکلش چه بود؟ تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که شاید رابطه‌اش با دکتر نیلو سراج بهم خورده است و این را زمان بالاخره مشخص می‌کرد.
صبح خمیازه‌کشان کشیک را تحویل دادم و از حیاط بیمارستان می‌گذشتم که با صدای بوق ماشین حسام به خودم آمدم.‌ لبخند بی‌جانی روی لب‌هایم نقش بست، به طرف ماشینش رفتم شیشه ماشین را پائین داد و به باغ سبز چشمانش خیره شدم و لبخندی زدم و گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #79
نگاهش کردم و این‌بار نگاهم با نگاهش گره خورد. فنجان را روی میز گذاشت، زود نگاهم را از او گرفتم. تکیه به صندلی داد و گفت:
- بهت احتیاج داشتم، کاری نداشتی که؟ مزاحمت نشدم؟
متعجب به او نگاه کردم و گفتم:
- نه... اومدم پایین دیدم خوابیدید، رفتم پتو آوردم ولی مثل این‌که بیدارتون کردم.
- بیدار بودم ولی به شدت خوابم می‌اومد، گفتم یه کم بنشینی این‌جا چی‌چی‌قُلی نیاد بدزدتم.
حرفش خنده‌ام انداخت و گفتم:
- منظورتون ممدقلی بود؟
خندید و گفت:
- آره همون.
نگاه به آن چشمان، خوش‌رنگ و درشتش کردم و گفتم:
- امروز خیلی خسته اید آقای دکتر، بهتر نیست باقی کارا رو بذارید برای فردا؟
گویا که چیزی یادش آمده باشد برگه‌ها را برداشت و گفت:
- نه باید برای کنفرانس ترکیه آماده بشم.
متحیر گفتم:
- کنفرانس ترکیه؟
بدون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #80
همین حرفش مثل جرقه‌ای بود، که به انبار باروت دلم بزند، بغضی موذی و نفس‌گیر در حفره‌ی گلویم لانه کرد. در جدال بی‌نظیری با آن دست و پنجه نرم می‌کردم تا جلوی او نترکد و او را نگران و مشکوک نکند. می‌دانستم پدرم با این حرف‌هایی که به حسام زده قصد داشته گناه من را توجیه کند، برای اعترافی که هیچ‌وقت پیش او نکرد. گناهی که بار سنگین آن را در لحظات آخر به دوش او انداخته بودم و هنوزم با بزدلی و وقاحت تمام به وصیت آخر پدرم عمل نمی‌کردم.
حلقه‌های اشک در چشمانم پرده انداخت، سریع تا قبل ریزش اشکم گفتم:
- هیچ پدری بد بچه‌اش رو نمیگه.
نیم نگاهی به من کرد و با دیدن چشمان اشک‌آلودم، متعجب و متاثر گفت:
- ببخشید، من متاسفم قصدم ناراحت کردن شما نبود.
بلند شدم و صندلی‌ام را کنار زدم که بروم. متحیر لپ‌تاب را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا