- تاریخ ثبتنام
- 20/8/24
- ارسالیها
- 120
- پسندها
- 344
- امتیازها
- 1,203
- مدالها
- 3
سطح
2
- نویسنده موضوع
- #111
صبح با تقهای که به در خورد از خواب پریدم، قطعاً حسام بود. کمی مکث کردم که تصمیم بگیرم با او به کنفرانس بروم یا نه؟ در نهایت به این نتیجه رسیدم که ماندنم در این چهار دیواری کوچک جز غم و اندوه و خودخوری چیزی برایم به ارمغان نخواهد آورد. جدا از همهی اینها باید تکلیفم را مشخص میکردم و دیدن رابطهی این دو مرا در تصمیمگیری بیشتر تحریک میکرد و باعث میشود منطقیتر فکر کنم و احساساتم را راحتتر سرکوب کنم.
در را باز کردم و حسام با دیدن چهره خوابآلود من متعجب گفت:
- خواب بودی؟
با صدایی که از خواب خشدار بود، گفتم:
- الان آماده میشم.
نگاه معناداری به سرتاپایم انداخت و سکوت کرد و دوباره به اتاقش رفت از نگاه مبهمش کلی سوال به ذهنم رسید، او که رفت نگاهی به سر تا پایم انداختم و دیدم با همان...
در را باز کردم و حسام با دیدن چهره خوابآلود من متعجب گفت:
- خواب بودی؟
با صدایی که از خواب خشدار بود، گفتم:
- الان آماده میشم.
نگاه معناداری به سرتاپایم انداخت و سکوت کرد و دوباره به اتاقش رفت از نگاه مبهمش کلی سوال به ذهنم رسید، او که رفت نگاهی به سر تا پایم انداختم و دیدم با همان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.