• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
190
پسندها
407
امتیازها
2,933
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #181
صبح که از خواب بیدار شدم هوا بدجور گرفته بود و باد تندی می‌آمد. هنوز ترس از فیلم دیشب در وجودم مانده بود. امروز هم روز آخر کاری در طرح جهادی بود، هوای گرفته و برفی آن روز، باعث شد کسی به درمانگاه نیاید و ما فرصت جمع و جور کردن وسایلمان را داشته باشیم و هوای بد و خراب و برف و بوران باعث شد که زودتر از موعد مقرر حرکت کنیم و به تهران بازگردیم. تهران هم بشدت هوا گرفته بود و ابرهای سیاه آسمان را پوشانده بود اما برف آنچنانی نمی‌بارید و بیشتر باران بود. از سرویس که پیاده شدیم حسام دستم را گرفت و گفت:
-‌ بریم وسایلت رو برداریم و بریم.
به اصرار حسام این کار را کردیم کلید خوابگاه را تحویل سرپرست خوابگاه دادم و کم و بیش بدهی‌های آن را که از زهرا قرض کرده بودم، دور از چشم حسام پرداخت کردم و به همراه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
190
پسندها
407
امتیازها
2,933
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #182
بغض‌آلود به حسام گفتم:
-‌ من با مادرت قبلا صحبت کردم. اون رویاهای دور و درازی برای تو داره. اون نمی‌خواد تو تو ایران بمونی و گفته بود تو گلوریا رو دوست داری... .
حسام متعجب به من گفت:
-‌ تو کی مادرم رو دیدی که تا گلوریا هم برات تعریف کرده؟
با لکنت از ترس این‌که دروغم برملا شود گفتم:
-‌ تو... جشن... عروسی دکترهاشمی.
مشکوک نگاهم کرد و در حالی که از دروغ من حیران بود سکوت نه چندان طولانی نمود. کمی بعد درحالی که کمی گنگ بود، پفی کرد و دست در جیبش گذاشت و به من خیره شد و مشکوک گفت:
-‌ دیگه چی گفته بود؟ درباره گلوریا چی بهت گفت؟
از یک طرف ته دلم در مورد گلوریا از او خالی شد و از طرف دیگر استرس و اضطراب همه وجودم را فرا گرفت، می‌ترسیدم با هر کلمه‌ای که از دهانم بیرون می‌آید، کنترل همه‌چیز از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
190
پسندها
407
امتیازها
2,933
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #183
یاد فیلم ترسناکی افتادم که دیشب با زهرا و مریم نگاه کردیم. به پتو پیچیدم. همه‌اش احساس می‌کردم سایه‌ای تاریک در تراس است. باغ از هرشب دیگری مخوف‌تر به نظر می‌رسید به زیرپتو رفتم. حس می‌کردم نفس کم می‌آورم. سر از پتو درآوردم و وحشت زده به اطراف نگاه می‌کردم که شاید موجودی عجیب غریب به یک‌باره غافلگیرم کند. همه‌اش حس می‌کردم کمد لباس‌هایم تکان می‌خورد و به دنبال این افکار موهوم یک‌باره رعد و برق سهمگینی زد و روح از تنم جدا شد و به تنم برگشت. در شیشه‌ای تراس از شدت باد تکان می‌خورد دیگر طاقت نیاوردم و تند پتو را به زیر بغل جمع کردم و با عجله از اتاق بیرون زدم خانه در خاموشی مطلق فرو رفته بود و تاریکی بیش از هر چیز دیگری مرا می‌ترساند. همه‌اش صحنه‌های فیلم به جلوی چشمانم می‌آمد. پله‌ها را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
190
پسندها
407
امتیازها
2,933
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #184
دلم فروریخت. دلخور شدم و رنجیده گفتم:
-‌ اتاق‌هاتون چی؟ جدا بود؟
او بدون این‌که چشم باز کند بی‌میل و با لحن جدی گفت:
-‌ فرگل بذار بخوابیم تو رو خدا! این سوال‌های مسخره چیه؟!
-‌ می‌خوام بدونم.
-‌ بخواب! من خوابم میاد خسته‌ام.
از طفره رفتن او بیشتر حریص می‌شدم، دوباره فشاری به بازویش دادم. دستش را کشید و کلافه گفت:
-‌ فرگل بخواب.
رنجیده و با لحنی که بوی دلخوری از آن می‌آمد گفتم:
-‌ خوابم نمی‌بره تا بهم نگی، فکرم رو مشغول کردی.
در انتظار جواب در تاریکی به او زل زدم که چشمانش بسته بود، کمی بعد لب گشود و گفت:
-‌ جدا نبود، حالا بخواب.
از این حرفش تا سر حد انفجار رسیدم، براق شدم و با لحن تند و تیزی گفتم:
-‌ واقعاً که! اون هم اون دختره! چپ و راست تو ترکیه آویزونت بود. اون‌جا هم که روابط آزاده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
190
پسندها
407
امتیازها
2,933
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #185
کمی نزدیکش شدم و دستم را دور شانه‌اش حلقه زدم و گفتم:
-‌ بگو دیگه حسام.
-‌ نمی دونم ولی اون موقع که تو ترکیه بودیم قبول کردم که دوستت دارم.
-‌ از عروسی دکتر هاشمی شروع نشده بود؟
-‌ نه اون موقع راجع به تو کنجکاو بودم. یه وقت‌هایی از پشت شیشه اتاقم خیلی نگاهت می‌کردم و حرکاتت رو زیر نظر داشتم، این غرور و جدی بودنت رو من تاثیر گذاشته بود ولی نه در حدی که بخوام دوستت داشته باشم، ولی احساس واقعیم بعد هم‌خونه شد‌ن‌مون بود، دیگه تو اون سفر فهمیدم حسی که بهت دارم دست خودم نیست.
متعجب گفتم:
-‌ شیشه اتاق؟ شیشه چیه؟
سکوت کرد، با سماجت گفتم:
-‌ حسام کدوم شیشه؟
به او نزدیک‌تر شدم تا جایی که صدای نفس‌های او را می‌شنیدم. دوباره ملتمس گفتم:
-‌ حسام نمی‌ذارم بخوابی بگو دیگه شیشه چیه؟
خنده‌ای روی لب‌هایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
190
پسندها
407
امتیازها
2,933
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #186
افکار موحش و دردناکی ترس به جانم رسوخ داد. فکر زندان ماندن و ترسِ از دست دادن مجوز پزشکی‌ام و بدنام شدن به شدت ته دلم را خالی می‌کرد. دوباره نگاه به چهره حسام کردم. ندایی از درونم شروع به شعله کشیدن کرد: تو دیگه ته خطی فرگل! همین که حسام بگه انتخابش تویی مادر حسام نابودت می‌کنه. تو راهی نداری. دیر یا زود حسام ترکت می‌کنه. تو توی باتلاقی خودت رو انداختی که هرچی دست و پا می‌زنی بیشتر فرو میری حسام هم اگه حقیقت رو بفهمه، تو این قضیه هیچ وقت دستت رو نمی‌گیره نجاتت بده ولت می‌کنه تا غرق بشی در هر صورت تو برای نجات خودت باید فکری کنی. باید یه کاری کنی که اگه قراره تو سقوط کنی مادر حسام هم با تو سقوط کنه. شاید این‌طوری نجات پیدا کنی.
بعد به این فکر کردم که اگه با امین‌زاده همکاری کنم هر دو شریک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
190
پسندها
407
امتیازها
2,933
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #187
افکار موحش و دردناکی ترس به جانم رسوخ داد. فکر زندان ماندن و ترسِ از دست دادن مجوز پزشکی‌ام و بدنام شدن به شدت ته دلم را خالی می‌کرد. دوباره نگاه به چهره حسام کردم. ندایی از درونم شروع به شعله کشیدن کرد: تو دیگه ته خطی فرگل! همین که حسام بگه انتخابش تویی مادر حسام نابودت می‌کنه. تو راهی نداری. دیر یا زود حسام ترکت می‌کنه. تو توی باتلاقی خودت رو انداختی که هرچی دست و پا می‌زنی بیشتر فرو میری حسام هم اگه حقیقت رو بفهمه، تو این قضیه هیچ وقت دستت رو نمی‌گیره نجاتت بده ولت می‌کنه تا غرق بشی در هر صورت تو برای نجات خودت باید فکری کنی. باید یه کاری کنی که اگه قراره تو سقوط کنی مادر حسام هم با تو سقوط کنه. شاید این‌طوری نجات پیدا کنی.
بعد به این فکر کردم که اگه با امین‌زاده همکاری کنم هر دو شریک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
190
پسندها
407
امتیازها
2,933
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #188
صبح صدای حسام در گوشم پیچید، در حالی که بدنم از خستگی به زمین چسبیده بود، و تکانی نمی‌خوردم.
-‌ بیدار شو فرگل، دیر شد. دیشب هی بهت میگم بخواب، هی سوال می‌پرسی.
جوابی ندادم به قدری خسته و خواب‌آلود بودم که توان جواب دادن به او را نداشتم. در مقابل خواب ناتوان بودم که موهایم را نوازش کرد و گفت:
-‌ بلندشو. زود باش دیر شد. بلندشو!
با حالتی ملتمس گفتم:
-‌ تو رو خدا حسام بذار پنج دقیقه قبل از رفتنت بیدارم کن من صبحونه نمی‌خورم.
-‌ نمیشه، بلند شو. دیشب هی میگم بخواب برای همینه دیگه.
-‌ تو رو خدا حالا من دو سه ساعت دیر میام، خیلی خوابم میاد.
صدای خنده‌اش گوشم را نوازش داد و گفت:
-‌ نمیشه. تا تو ادب بشی شب زود بخوابی. زودباش! زودباش!
به زور و اجبار او در حالی که به رختخواب چنگ می‌انداختم، از آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
190
پسندها
407
امتیازها
2,933
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #189
دستانم می‌لرزیدند. کابوس‌های زندگی من تمامی نداشت. استرس و ترس همه‌ی وجودم را فرا گرفت. بلند شدم و به راهرو رفتم مضطرب شروع به راه رفتن و ناخن جویدن کردم. ترس از به اجرا گذاشتن سفته‌ها و این‌که مامور در بیمارستان بیاید و حکم جلبم را بدهند ته دلم را خالی کرده بود. تازه داشت رابطه‌ام با حسام جان می‌گرفت که مادرش دوباره مثل بختک به روزگار سیاهم چنگ می‌انداخت. نمی‌دانستم باید چه کار کنم؟!
بچه‌ها و اساتید به مورنینگ رفتند و در رابستند اما من در راهروها سرگردان بودم لحظه‌ای دغدغه آقای افراسیابی و مادر حسام از ذهنم دور نمی‌شد. اگر سفته‌ها را به اجرا می‌گذاشت و حسام می‌فهمید دیگر همه چیز لو می‌رفت. به قدری ذهنم آشفته بود که بی‌هدف در راهروهای بیمارستان با حالی سرگشته پرسه می‌زدم و دست آخر با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
190
پسندها
407
امتیازها
2,933
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #190
با فشردن دست‌هایم دوباره به خودم آمدم، دوباره به آن صورت و نگاه مهربان چشم دوختم. به کسی که در این مدت بیچاره‌گی و فلاکتم تنها تکیه‌گاه من بی‌کَس بود. از دست دادن او برایم گران بود. از دست دادن او برایم یعنی از دست دادن همه‌چیز!
بغضی که داشت خفه‌ام می‌کرد دوباره اشک شد و به چشمانم نشست دستم را از دستش بیرون آوردم و حلقه دستانم را به دور گردنش آویختم و او را در آغوش گرفتم. گرچه او از حرکت ناگهانی‌ام کمی بهت‌زده شد اما من در آن شرایط بغرنج فقط شانه‌ی کسی را می‌خواستم که به وسعت دریاها گریه کنم. چانه‌ام را به شانه‌اش تکیه دادم اشک‌هایم بی‌اختیار راه گرفتند. پیشانی‌ام را به شانه‌اش چسباندم و به سختی سعی کردم بغضی که داشت گلویم را پاره میکرد فروبخورم. حسام با نگرانی و آشفتگی مرا از خود جدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا