- تاریخ ثبتنام
- 20/8/24
- ارسالیها
- 190
- پسندها
- 407
- امتیازها
- 2,933
- مدالها
- 5
سطح
5
- نویسنده موضوع
- #171
وارد خانهای شدیم. یک هال بزرگ بود که دور تا دور آن را پشتیهای دستدوز گذاشته بودند و یک دیوار رنگ و رو رفته، با یک در فسفری رنگ بدون شیشه آن هال را به دو قسمت تقسیم کرده بود. گویا پیرزن بیچاره تا قبل از ورود ما، مهیای خواب بوده و لحاف و تشکش را گوشه هال جمع کرده بود. هر دو مؤدبانه کناری رفتیم و با فاصله از هم نشستیم. حسام تشکر کرد و گفت:
- ممنون حاج خانم!
زن نگاه مشکوکی به ما انداخت و گفت:
- شام خوردید؟
حسام منمنکنان گفت:
- راستش نه! کنار جاده هر کار کردیم ماشین گیرمون نیومد. ممنون که بهمون کمک کردید، راضی به زحمت زیاد نیستیم!
پیرزن نگاه دقیقی به من کرد و رو به حسام گفت:
- خواهش میکنم.
و به آشپزخانه رفت. حسام خودش را به من نزدیک کرد، متعجب به او نگاه کردم و او گفت:
- مگه...
- ممنون حاج خانم!
زن نگاه مشکوکی به ما انداخت و گفت:
- شام خوردید؟
حسام منمنکنان گفت:
- راستش نه! کنار جاده هر کار کردیم ماشین گیرمون نیومد. ممنون که بهمون کمک کردید، راضی به زحمت زیاد نیستیم!
پیرزن نگاه دقیقی به من کرد و رو به حسام گفت:
- خواهش میکنم.
و به آشپزخانه رفت. حسام خودش را به من نزدیک کرد، متعجب به او نگاه کردم و او گفت:
- مگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.