• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
190
پسندها
407
امتیازها
2,933
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #171
وارد خانه‌ای شدیم. یک هال بزرگ بود که دور تا دور آن را پشتی‌های دست‌دوز گذاشته بودند و یک دیوار رنگ و رو رفته، با یک در فسفری رنگ بدون شیشه آن هال را به دو قسمت تقسیم کرده بود. گویا پیرزن بیچاره تا قبل از ورود ما، مهیای خواب بوده و لحاف و تشکش را گوشه هال جمع کرده بود. هر دو مؤدبانه کناری رفتیم و با فاصله از هم نشستیم. حسام تشکر کرد و گفت:
-‌ ممنون حاج خانم!
زن نگاه مشکوکی به ما انداخت و گفت:
-‌ شام خوردید؟
حسام من‌من‌کنان گفت:
-‌ راستش نه! کنار جاده هر کار کردیم ماشین گیرمون نیومد. ممنون که بهمون کمک کردید، راضی به زحمت زیاد نیستیم!
پیرزن نگاه دقیقی به من کرد و رو به حسام گفت:
-‌ خواهش می‌کنم.
و به آشپزخانه رفت. حسام خودش را به من نزدیک کرد، متعجب به او نگاه کردم و او گفت:
-‌ مگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
190
پسندها
407
امتیازها
2,933
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #172
متعجب گفتم:
-‌ چه فرقی می‌کنه حاج خانوم! حالا اگه غریبه بودیم باید تو کوچه خیابون می‌خوابیدیم؟
پیرزن گفت:
- یک ساعته بغل هم چسبیدید و ادای زن و شوهرها رو برای من درمیارید؟ شما اگه کلکی توی کارتونه باید همین امشب از خونه من برید بیرون! این‌جا یه روستاست، فردا اسم خونه من بد در میره. اگه زن و شوهر نیستید بگید تکلیفم رو بدونم.
من و حسام هم‌زمان مصمم گفتیم:
-‌ به خدا زن و شوهریم!
-‌ از کجا معلوم؟ تو که هی میری عقب و باهاش خوب نیستی؟ فردا آبروی من پیرزن رو ببرید تو روستا که به دوتا غریبه پناه داده و خونه‌اش شده...
حرفش را بریدم و گفتم:
-‌ حاج خانوم به خدا دارم میگم ما زن و شوهریم!
حسام هم تایید کرد. زن که صدق حرف‌های مرا دید، گفت:
-‌ حالا چرا جات رو از شوهرت جدا می‌کنی؟
کلافه سری تکان دادم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
190
پسندها
407
امتیازها
2,933
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #173
حسام هم به دنبال من نفس عمیقی که بی‌شباهت به آه نبود کشید، چشم از هم گشود و به نقطه نامعلومی خیره شد.
من زانوی غم بغل کرده بودم و در خودم فرو رفته بودم. او کنارم بود و من ان‌قدر دور از او! انگار که بین ما پرتگاهی بود که اگر دستش را می‌گرفتم باید درون آن پرتگاه سرنگون می‌شدم. قلبم از این افکار به درد آمد. سنگینی نگاه حسام را روی خودم حس کردم؛ نگاهم سوی نگاهش که پر از دلگیری و دلخوری بود تابیده شد. درد در نگاهم پدیدار بود و می‌دانستم او این درد را از درون چشمانم می‌خواند؛ همان‌طور که همیشه درونم را راحت می‌دانست.
نگاه از او دزدیدم و پتویم را به دست گرفتم تا به زیر پتو بروم و آهسته آن بغض گلوگیری که داشت نفسم را می‌برید را بی‌صدا با چند قطره اشک بیرون بریزم؛ اما سوال بی‌مقدمه‌اش مرا متوقف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
190
پسندها
407
امتیازها
2,933
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #174
صبح با صدای فلش گوشی از خواب پریدم. چشم که باز کردم، دیدم در خواب غلت خوردم و نزدیک حسام خوابیدم؛ طوری که سر من نزدیک به سر حسام بود و او داشت از این لحظه عکس می‌گرفت. با تحیر و بهت‌زده از جایم بلند شدم و نشستم. با صدایی خش‌دار گفتم:
-‌ چی‌کار می‌کنی حسام؟
-‌ دارم از این لحظه تاریخی عکس می‌گیرم.
لب به هم گزیدم، سرخ شدم و گفتم:
-‌ من که گفتم بد خوابم، تو خواب راه میرم.
موهایم را جمع کردم، گیره زدم و جدی و با چهره عبوس گفتم:
-‌ تو رو خدا پاکش کن!
حسام با خنده گفت:
-‌ اصلاً فکرش هم نکن! دیشب یه شب دوست داشتن...
دست‌پاچه و شتاب‌زده دهانش را گرفتم و هراسان گفتم:
-‌ هیس! الان فکر می‌کنه ما چی‌کار کردیم! دیشب من تو حال خودم نبودم یه چیزهایی گفتم، همه رو فراموش کن.
دستم را از مقابل دهانش کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
190
پسندها
407
امتیازها
2,933
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #175
-‌ برو بابا! چیزی دستت نیست، هی داری دامن می‌زنی ببینی چی گیرت میاد.
-‌ تو به ذهنت خطور نمی‌کنه که من چی‌ها دیدم. خواهشاً این دروغگویی‌ات رو هم ترک کن. عادت خیلی زشتیه که داری!
درونم از حرف آخرش فرو ریخت. سعی کردم خودم را نبازم و گفتم:
-‌ بس کن حسام، دیشب رو هم فراموش کن!
-‌ مگر این‌که خوابش رو ببینی!
این را گفت، بلند شد و ادامه داد:
-‌ بلند شو کم‌کم بریم؛ تا برسیم، هم بچه‌ها اومدند، هم درمانگاه باز شده.
بلند شدم. هر دو از تاج‌الملوک خداحافظی کردیم؛ اما حسام اشاره به پولی که در سینی گذاشته بود هم نکرد و لفظی از لطفی که کرده بود قدردانی زیادی کرد.
در راه من جلوتر از او گام برمی‌داشتم و با خودم و احساسم در جدل بودم و به خودم که داشتم وا می‌دادم می‌توپیدم:
-‌ فرگل! چی‌کار می‌کنی؟ باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
190
پسندها
407
امتیازها
2,933
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #176
او با همان غیظ گفت:
-‌ این رو من نمی‌دونم! پس چرا این‌جا همه دارند میگند شما همکارید و خبر از نامزدی شما ندارند؟
حسام عصبی گفت:
-‌ اولاً این‌که به شما چه مربوط! به دیگران چه؟ شاید ما نامزد کردیم نمی‌خوایم کسی بفهمه. ثانیاً این‌که اگه باور نمی‌کنید، من بهتون مدرک نشون میدم.
همه متحیر به ما نگاه می‌کردند. من از شدت استرس و خجالت، دیگر حال خودم نبودم. نمی‌دانستم باید چه کار کنم، اصلاً نمی‌توانستم سرم را بالا بگیرم و به چشمان بقیه نگاه کنم. دکتر یعقوبی گفت:
-‌ حاج خانم درست نبود این‌طوری آبروی این بنده خداها رو ببری!
حسام با اوقات تلخی روی از او گرفت و دست مرا در میان جمعیت گرفت و کشید. خجالت‌زده و با چشمانی که گشاد شده بود، در حالی که به دنبال حسام کشیده می‌شدم، آهسته طوری که حسام بشنود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
190
پسندها
407
امتیازها
2,933
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #177
او در حالی که سویشرت گپ مشکی خود را روی لباس خاکستری‌اش می‌پوشید، به طرفم آمد و کلافه و نگران گفت:
-‌ چه‌قدر آخه گریه می‌کنی؟ چرا ان‌قدر برای مسئله بی‌ارزش غصه می‌خوری فرگل!
دستم را گرفت و گفت:
-‌ همین‌جا وایستا تا من ماشین بگیرم.
نزدیک به نیم ساعت طول کشید تا خودرویی برای ما متوقف شد. بین راه در سکوت گذشت. سرم به شدت درد می‌کرد. نمی‌دانستم باید چه کار کنم! نمی‌دانستم چه‌طور حقیقت را به او بگویم. به او که صبح ان‌قدر شاد و با نشاط بود و حالا چه‌طور باید به ذوقش می‌زدم و می‌گفتم من چنین آدم بی‌انصاف و بی‌وجدانی هستم؟ سرم را به بازوی حسام تکیه دادم، حسام دست در پشتم انداخت. نگاهم با نگاه پر از اطمینان و با محبتش گره خورد و چند ثانیه که گذشت، تمام تصمیم‌هایم برای گفتن حقیقت محو و نابود شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
190
پسندها
407
امتیازها
2,933
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #178
نگاه خونسردش را به من دوخت و با لحن جدی و محکمی گفت:
-‌ بین من و گلوریا هیچی نشده فرگل. این بحث را تموم کن و در موردش اصلاً حرف نزن.
از لحن جدی او ناچار عقب‌نشینی و سکوت کردم و با چهره‌ای پر از دلخوری رفتم و روی مبل نشستم. در حالی که هی از کنجکاوی و ناراحتی داشتم خودخوری می‌کردم. کمی بعد با لحن دلگیری گفتم:
-‌ حالا رسوایی درست شده رو چه‌طور درست کنیم؟
خونسرد پا روی پا انداخت و تلویزیون را روشن کرد و گفت:
-‌ کدوم رسوایی؟ ما نه خلاف شرع کردیم و نه کار غیرقانونی. همه چی قانوناً و شرعاً و عرفاً درسته این همه نگرانی تو برای چیه من نمی‌دونم واقعاً؟!
معترض گفتم:
-‌ تو اصلاً این موضوع رو جدی نگرفتی. چرا نمی‌خوای متوجه بشی عشق تنها محور زندگی نیست. من و تو اصلاً برای هم ساخته نشدیم. من مناسب تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
190
پسندها
407
امتیازها
2,933
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #179
حسام که به قضیه شک داشت گفت:
-‌ چه‌طور ؟ دکتر یعقوبی خبرها رو رسونده؟
عمویش با لحن سرد و سنگینی گفت:
-‌ حقیقت داره حسام؟
حسام با مکث کوتاهی گفت:
-‌ قضیه با گفتن نه و آره توجیه نمیشه.
-‌ خب قضیه چیه؟ تو بیمارستان مثل توپ ترکیده که تو و دکتر صفاجو با هم عقد کردید. درسته؟
حسام مصمم و محکم گفت:
-‌ آره! من و فرگل محرمیت خوندیم.
سکوتی سنگینی حکم‌فرما شد او از شوک خبر همچنان به حسام خیره شده بود. کمی بعد عموی حسام لب گشود و معترض با لحن عصبی گفت:
-‌ باز چی کار کردی حسام؟! اگه عقد کردی چرا ان‌قدر بی‌خبر، چرا چیزی به ما نگفتی؟ ان‌قدر عجله داشتی که حتی با کسی هم مشورت نکنی؟ بالاخره درسته خودت عاقلی ولی این چیزها که یه تصمیم الکی نیست خودت ببری و بدوزی.
حسام گفت:
-‌ درسته عمو! حق با شماست. قضیه یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
190
پسندها
407
امتیازها
2,933
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #180
خندیدم و گفتم:
-‌ دوری من چه کارها باهات نکرده؟!
-‌ وسایلت رو از خوابگاه بردار بیار.
-‌ بذار از این هچلی که توش افتادیم دربیایم.
-‌ تو چه کار به این قضیه داری؟! همه رو بسپار به من، خودم حلش می‌کنم. تو وسایلت رو جمع کن فردا میام همه رو میارم.
کمی این پا آن پا کردم و گفتم:
-‌ حسام من نمی‌تونم... .
کلافه گفت:
-‌ تو چرا این‌جوری فرگل؟ اصلاً نمی‌دونم سیستم تو رو با "نه،نمیشه،نمی‌تونم" تنظیم کردند؟ اصلاً من موندم یه آدم ان‌قدر بدبین!
-‌ باشه ولی حالا که همه فهمیدن قضیه جدی‌تر شده من و تو زیر ذ‌ره‌بینیم. فردا من بیام خونه تو، نمیگند دختره اومده جاش رو سفت کنه.
-‌ به کسی چه مربوط!
-‌ اتفاقاً به همه این مسائل مربوط میشه همه نخود آش میشند.
از حسام اصرار شد و از من انکار دست‌آخر هم او حرفش را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا