• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
219
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #211
مثل صاعقه‌زده‌ها خشکم زد، تکان سختی خوردم و ملتمس گفتم:
-‌ تو روخدا من رو نبینه، تو روخدا بگو نیاد داخل! حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ چی‌کار کنم؟ خاک برسرم!
او بهت‌زده و حیران گفت:
-‌ آخه چرا؟!
ملتمس به دستش چنگ انداختم و گفتم:
-‌ تو روخدا من رو پنهون کن.
صدای گام‌های حسام آمد که داشت به داخل می‌آمد و او به من اشاره کرد که به آشپزخانه بروم. مثل جت به آشپزخانه دویدم و پشت سرم حسام داخل شد، تمام تن و بدنم می‌‌لرزید پشت دیوار آشپزخانه پناه گرفتم. درحالی که قلبم ان‌قدر تند می‌زد که هر آن می‌خواست از شدت استرس در سینه‌ام بترکد. صدای گام‌های حسام آمد که وارد اتاق شد. از بخت بد در آشپزخانه رو به اتاق باز می شد و حسام هم دقیقاً کنار تخت نشست طوری که به آشپزخانه دید داشت. تمام بدنم از استرس یخ کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
219
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #212
-‌ راستش ان‌قدر خنگ‌بازی درآوردی که خودش بو برده بود، زنگ زد و از من پرسید که فرگل انگار ناراحته چیزی به شما نگفته؟ من هم مجبور شدم قضیه رو بگم. تازه آدرس اون دختره رو حسام به من داد که بهت بدم.
کلافه دست روی پیشانی‌ام گذاشتم و گفتم:
-‌ زهرا امیدوارم نگفته باشی که این پسره چُلمن پشت این ماجراهاست.
-‌ چرا گفتم که مشکل از کی بوده.
عصبی یک دستم را به علامت خفه کردن بالا بردم و انگشتان دستم را منقبض کردم و با حرص توپیدم:
-‌ زهرا!
-‌ خب از من پرسید، من هم دروغ بلد نیستم بگم.
-‌ همینه که با من آشتی نمی‌کنه دیگه. الان چی کار کنم؟
-‌ مشکل خودته عزیزم، اون موقع که بهت میگم الکی ذهنت رو خراب نکن گذشته‌ها گذشته گوش نمیدی حالا هرکی خربزه می‌خوره پای لرزشم می‌نشینه.
از اورژانس پیجم کردند ناچار با او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
219
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #213
یک هفته دیگر هم از این وقایع گذشت و من دیگر هرجا میثم بود، کلاهم به آن طرف می‌افتاد هم نمی‌رفتم. زمستان به اواسط خود رسیده بود و سوز سرما کاملاً بیداد می‌کرد، در این بین به خاطر آلودگی هوای تهران و وارونگی هوا طبق معمول بخش داخلی شلوغ‌تر شده بود.
تولد حسام نزدیک بود و من در پی یافتن هدیه‌ای مناسب برای او بودم. در آزمایشگاه هم آزمایشات روی کشت دوم نمونه‌ها جواب داده بود و قرار بر این بود که اگر تا پایان ماه بهبودی در وضعیت تومورها مشاهده شود، روند تحقیقات بر روی خرگوش‌ها کشت و ادامه داده شود. حسام و همکارانش بی‌صبرانه هر روز درحال رصد نمونه‌ها و منتظر نتیجه بودند. کم‌کم خیالم راحت بود که امین‌زاده پا پس کشیده و بی‌خیال این تحقیقات شده‌است.
به بیمارستان رفتم، طبق معمول امروز باید آماده‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
219
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #214
خلاصه این که فردا کار زیادی داشتم بعد از تمام شدن شیفتم یک‌راست به بازار رفتم و در میان ساعت‌فروش‌ها به دنبال یک ساعت مارک‌دار مناسب برای او بودم. تا بالاخره با وسواسی زیادی عاقبت ساعت اسپرت مناسبی را پیدا کردم و آن را کادو کردم. سفارش کیک را هم دادم و تمام کارهای مربوط به جشن را یکی‌یکی تا قبل از غروب و رسیدن حسام انجام دادم. شب طبق معمول حسام دیر وقت رسید و من وقت کافی برای کارهایم داشتم.
امروز تولد حسام بود و به زور توانستم رزیدنت سرپرست بخش را متقاعد کنم که زودتر شیفتم را تحویل دهم و با عجله به خانه برای آماده کردن همه‌چیز برای جشن، بروم. عصر بود که زهرا زودتر از بقیه با کیکی که از قبل سفارشش را داده بودم و زحمت گرفتن آن را به دوش او گذاشته بودم، سر رسید. او با دیدن جشن‌ها و تدارکات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
219
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #215
حسام خونسرد گفت:
-‌ حقیقت! جمله‌ایه که خیلی بهش گفتم ولی خب بازم میگم خیلی دوستش دارم.
همه هو کشیدند و بهراد شروع به زدن سوت بلبلی کرد، جمع شروع به سر به سر گذاشتن من و حسام کردند کمی بعد حسام بطری را چرخاند و به سمت بهراد افتاد، حمید و حسام با شیطنت دست‌هایشان را به هم مالیدند و با بدجنسی قاه‌قاه خندیدند.
حمید با شیطنت گفت:
-‌ بهراد تو پرونده‌ات سیاهه... اولش تکلیفت رو روشن کن، حقیقت یا شجاعت؟
بهراد خونسرد گفت:
-‌ حالا بذار سوالش رو بپرسه.
حسام: با آخرین دوست دخترت چی‌کار کردی؟
بهراد مکثی کرد و چشم ریز کرد و گفت:
-‌ شجاعت.
حمید و حسام غش‌غش خندیدند و ما منتظر بودیم ببینیم چه تصمیمی می‌گیرند تا این‌که حمید درحالی که می‌خندید هیجان‌زده گفت:
-‌ فرگل‌خانوم لباس مجلسی‌تون رو می‌خوام ترجیحاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
219
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #216
حسام بطری را چرخاند و به زهرا افتاد، از او پرسید گفت:
-‌ بزرگ‌ترین رازی که فرگل درمورد من به شما گفته چیه؟
رنگ از رخم پرید، من و زهرا نگاه معنی‌داری به هم انداختیم. زهرا کمی مکث کرد و گفت:
-‌ شجاعت.
همه از حرف زهرا شوکه شده بودند، حسام با لحن کنایه‌داری خطاب به من گفت:
-‌ فرگل خانم! باز تو داری یه چیزی رو از من پنهون می‌کنی، باز چیه؟
عرق سردی از پشتم روان شد. جز سکوت جوابی برای حسام نداشتم و از این‌که چرا زهرا با دروغی حسام را منحرف نکرده بود، چه‌قدر از دست زهرا دلگیر شدم. فقط خدا می‌داند، زهرا گفت:
-‌ حالا شما بعدا صحبت کنید تعیین کنید ببینم من باید چی کار کنم.
حسام همچنان به من خیره شده بود و من دستان لرزانم را زیر میز پنهان کردم حمید گفت:
-‌ خیلی خب، به نظرم زنگ بزن به کسی که متنفری و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
219
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #217
حسام ابرویی بالا انداخت و با کنایه گفت:
-‌ تازه بازی داره به جای هیجان انگیزی می‌رسه، ادامه میدیم.
بحث را کِش ندادم چون می‌دانستم به بیراهه می‌رود و وضع خراب‌تر می‌شود. بهراد در دفاع از من گفت:
-‌ چرا انقدر این دختره رو تحت فشار میذاری، به وقتش بهت میگه دیگه.
حسام با اوقات تلخی گفت:
-‌ تو دخالت نکن بهراد.
-‌ باشه! پس بگو ببینم تو خودت چیزی هست که از فرگل پنهون کردی و نگفتی.
حسام کلافه گفت:
-‌ بهراد سوالت رو بپرس مسخره‌بازی در نیار.
-‌ پرسیدم جواب بده.
حسام تکیه به صندلی داد و گفت:
-‌ خدا لعنتت کنه بهراد.
بهراد: خب پس چه‌طور خودت این دختر رو تحت فشار میذاری؟ حالا جواب بده.
حسام: اگه بگم حقیقت فرگل دست از سرم برنمی‌داره و اگه بگم شجاعت تو دست از سرم برنمی‌داری.
بهراد: آره بگو شجاعت، من هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
219
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #218
با دلخوری بی‌حدی نگاهش کردم. شانه‌ام را گرفت و فشرد و گفت:
-‌ به خدا به خاطر خودت بود. بالاخره که باید بگی، هرچی دیرتر بشه گفتنش سخت‌تره. تو کم‌کم باید آماده عقد کردن بشی و با مادر حسام روبه‌رو بشی. این‌که حسام بدونه تو رازی داری باعث میشه تو خودت رو زودتر آماده گفتن حقیقت کنی. ببین... هنوز هم میگم، بذار حسام از دهان تو بشنوه تا از دهان مادرش. من دلم نمی‌خواد دوباره اون روزی که تو خیابون داشتی گریه می‌کردی، برات تکرار بشه. این کار رو کردم تا یه کم به خودت بیای‌.
حرفی نزدم و دلگیر مشغول گذاشتن شمع‌ها روی کیک شدم. زهرا بشقاب‌ها را برداشت و گفت:
-‌ امیدوارم که از دستم ناراحت نشی.
او که رفت دو دستم را عمود روی میز گذاشتم و سرم را خم کردم، زهرا راست می‌گفت. من کم‌کم داشتم به این عشق و پنهان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
219
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #219
رو به او گفتم:
-‌ اگه اجازه بدی دارم میرم پتو و بالشم رو بیارم.
-‌ خیر خانم، مجازاتت روی یه بالش و یه تخت و یه پتو هست.
عصبی و معترض گفتم:
-‌ حسام؟
با لجاجت گفت:
-‌ پس حقیقت رو بهم بگو... یالله... همین الان.
کلافه پفی کردم و کمی مکث کردم و بعد با اکراه به طرف پایین پله‌ها سرازیر شدم و او ابرویی به علامت پیروزمندانه‌ای بالا داد و من هم سر به زیر داخل اتاقش شدم.
در را بست و برق را خاموش کرد و به طرف تختش رفت، من اما هنوز مردد سرجایم خشک شده بودم. راستش برایم خیلی سخت بود روی یه بالش و زیر یک پتو با او باشم. خب بالاخره آن دو باری که کنار هم روی یک تخت بودیم از هم فاصله داشتیم. قطعاً با یک بالش فاصله ما کمتر خواهد شد.
رو به من کرد و گفت:
-‌ چرا اون‌جا خشک شدی؟
پفی کردم و به طرف تختش رفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا