- تاریخ ثبتنام
- 20/8/24
- ارسالیها
- 219
- پسندها
- 427
- امتیازها
- 3,013
- مدالها
- 6
سطح
6
- نویسنده موضوع
- #211
مثل صاعقهزدهها خشکم زد، تکان سختی خوردم و ملتمس گفتم:
- تو روخدا من رو نبینه، تو روخدا بگو نیاد داخل! حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ چیکار کنم؟ خاک برسرم!
او بهتزده و حیران گفت:
- آخه چرا؟!
ملتمس به دستش چنگ انداختم و گفتم:
- تو روخدا من رو پنهون کن.
صدای گامهای حسام آمد که داشت به داخل میآمد و او به من اشاره کرد که به آشپزخانه بروم. مثل جت به آشپزخانه دویدم و پشت سرم حسام داخل شد، تمام تن و بدنم میلرزید پشت دیوار آشپزخانه پناه گرفتم. درحالی که قلبم انقدر تند میزد که هر آن میخواست از شدت استرس در سینهام بترکد. صدای گامهای حسام آمد که وارد اتاق شد. از بخت بد در آشپزخانه رو به اتاق باز می شد و حسام هم دقیقاً کنار تخت نشست طوری که به آشپزخانه دید داشت. تمام بدنم از استرس یخ کرده...
- تو روخدا من رو نبینه، تو روخدا بگو نیاد داخل! حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ چیکار کنم؟ خاک برسرم!
او بهتزده و حیران گفت:
- آخه چرا؟!
ملتمس به دستش چنگ انداختم و گفتم:
- تو روخدا من رو پنهون کن.
صدای گامهای حسام آمد که داشت به داخل میآمد و او به من اشاره کرد که به آشپزخانه بروم. مثل جت به آشپزخانه دویدم و پشت سرم حسام داخل شد، تمام تن و بدنم میلرزید پشت دیوار آشپزخانه پناه گرفتم. درحالی که قلبم انقدر تند میزد که هر آن میخواست از شدت استرس در سینهام بترکد. صدای گامهای حسام آمد که وارد اتاق شد. از بخت بد در آشپزخانه رو به اتاق باز می شد و حسام هم دقیقاً کنار تخت نشست طوری که به آشپزخانه دید داشت. تمام بدنم از استرس یخ کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.