• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #191
بعدازظهر کارم در بیمارستان تمام شد و به خانه رفتم اما خواب در سرم شکسته بود. فکر حسام و مادر او برای لحظه‌ای از جلوی چشمانم محو نمی‌شد. فکرهای پلید دست از سرم برنمی‌داشت. من یا باید حسام را انتخاب می‌کردم و به نمونه‌ها تزریق نمی‌کردم که در غیر این صورت حسام را حتماً از دست می‌ دادم یا باید مادرحسام را انتخاب می‌کردم و با نقشه‌ای حساب شده خودم را از این مهلکه نجات می‌دادم. من مدت‌هاست که به این حقیقت تلخ فکر کردم اما دلم قبول نمی‌کرد که او را رها کنم و بروم. بعلاه این‌که حالا حسام از دوست داشتن من مطمئن است و برای ترک کردن او به بهانه خیلی محکمی احتیاج دارم تا او ضربه‌ای از محبت من نخورد. قطعاً رها کردن من نیز تاثیر خوبی روی احساساتش نخواهد گذاشت. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. گیج و درمانده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #192
-‌ نه زهرا گوش کن! حسام اگه بفهمه مادرش نمونه‌ها رو از بین برده دور مادرش رو برای همیشه خط می‌کشه و برنمی‌گرده آمریکا. مادرش بیشتر از هرکس دیگه‌ای از این می‌ترسه. اگه تهدیدش کنم که صوت رو برای حسام می‌فرستم می‌تونم مجبورش کنم که سفته‌ها رو پس بده. وقتی سفته‌ها رو بگیرم لااقل می‌تونم کمی زمان بخرم برای نمونه‌ها و این‌طوری اون راحت نمی‌تونه کاری بکنه هرکار بکنه پای خودش هم گیره. لااقل با سفته تهدید به زندان نمیشم. نمی‌تونه بیاد با مامور جلو بیمارستان و آبروی من رو ببره.
-‌ بعدش چی فرگل‌؟! به نظرت برای تلافی قدم دیگه‌ای برنمی‌داره؟
سکوت کردم. زهرا شانه‌هایم را گرفت و گفت:
-‌ هنوز هم میگم بهتره تا کار به جاهای باریک نکشیده حقیقت رو به حسام بگی.
با صدایی که می‌لرزید گفتم:
-‌ فکر می‌کنی شنیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #193
- کرانیوفارنژیوما!
فنجان را از لبم دور کردم و گفتم:
- چی هست؟ توموره؟
جرعه‌ای چای نوشید و چشم به من دوخت و گفت:
- تومور خوش‌خیمه که یه چیزی شبیه کیست‌های سفت تو ناحیه سلاتوریسکا ایجاد می‌کنه بیشتر هیپوفیزیه. جراحیش از طریق بینی بود.
متعجب گفتم:
-‌ اوه! معلومه خیلی سخت بوده.
-‌ همه جراحی‌های مغز سخته. به نظرم کنترل و جراحی از طریق دستگاه‌های آندوسکوپیک واقعاً سخته.
-‌ علائمش رو بگو من هم یاد بگیرم. چندتا رزیدنت عمل رو انجام دادن؟ استادت انجام داد یا خودت؟
-‌ عمل به عهده من بود، استادم نظارت می‌کرد.
چایش را تمام کرد بلند شد و اتاق را خاموش کرد و پرده‌ها را کشید و گفت:
-‌ بابت چای ممنونم.
نمایشگرها را روشن کرد و اشاره کرد به کنارش بروم بعد شروع به توضیح مغز سر بیمار و عکس‌ها و علائم آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #194
-‌ نمیشه بیا نزدیک تا نشونت بدم.
با تردید یک گام جلو رفتم. اشاره کرد نزدیک‌تر شوم. بعد دستش را باز کرد و مرا در آغوش گرفت از حرکت ناگهانی‌اش شوکه شده و خواستم از آغوشش بیرون بیایم که سرم را به سینه‌اش چسباند و آرام گفت:
-‌ گوش کن. ببین!
جز صدای قلبش چیزی به گوش نمی‌رسید. با تمسخر سعی کردم از او جدا شوم که نگذاشت و گفت:
-‌ شنیدی؟! این قلب برای غیر تو هیچ وقت نمی‌زنه. این صدای نامنظمی که شنیدی فقط برای تو ان‌قدر می‌زنه.
از حرفش خنده‌ام گرفت و گفتم:
-‌ یه جور میگی انگار که قلب بقیه صدای زنگ تلفن میده برای همه این‌طوری می‌زنه. مسخره!
آن نگاه گرمش را به من دوخت و گفت:
-‌ نه دیگه خوب گوش ندادی وقتی تو کنارمی این قلب یه جور دیگه تو سینه من می‌زنه. یه جوری که برای هیچ‌کی نزده. دوباره گوش کن.
سرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #195
صدای گوشی حسام ما را از هم جدا کرد. نگاه مشتاق هردوی ما بهم بود، نگاهش را به گوشی دوخت و جواب داد:
-‌ بله... باشه ... الان میام.
سری تکان داد و گفت:
-‌ من باید برم بیمارستان.
-‌ چی شده؟
-‌ استادم زنگ زده گفته بیماری که صبح عمل کردیم بهوش اومده برم وضعیتش رو چک کنم. من میرم اگه حالش خوب بود که زود برمی‌گردم و اگر نبود تا صبح اونجا می‌مونم. نمی‌ترسی که؟!
سری به علامت نفی تکان دادم او با عجله وارد اتاقش شد و من هم به خانه رفتم دست و بالم یخ‌زده بودند و قرمز شده بودند. حسام پالتویش را پوشید و با خداحافظی کوتاهی رفت.
او که رفت من گوشی‌ام را بیرون آوردم و با تردید به پیامی که عصر از آقای افراسیابی آمده بود چشم دوختم."فردا مامور به بیمارستان میاد. سفته‌ها رو طبق خواسته پروفسور امین‌زاده به اجرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #196
دستش را از پیشانیم جدا کردم و به آن باغ سبز چشمانش که نگرانی در آن موج می‌زد چشم دوختم و گفتم:
-‌ خوبم حسام. فقط یه کم حالت تهوع دارم.‌ خوب میشم.
او همچنان نگران نگاهم کرد و من به طرف میز صبحانه‌ای که او چیده بود، رفتم و تکه نانی برداشتم و با عجله گفتم:
-‌ من میرم.
متحیر گفت:
-‌ کجا؟ با این حال کجا میری؟!
و قبل از این‌که حرکتی بکند گفتم:
-‌ بیرون یه کم هوا بخورم حالم خوب میشه.
با لحنی نگران گفت:
-‌ صبر کن صبحونه‌ام رو بخورم باهم میریم، می‌رسونمت.
-‌ گفتم که چیزی نیست من زودتر میرم.
در را گشودم و قبل از این‌که حرکتی بکند بیرون رفتم. نفس‌هایم مانند بخار از دهنم خارج می شد. تند‌تند در میان برف می‌رفتم و او را که در آستانه در صدایم می‌زد را نادیده گرفتم. از کوچه پس کوچه‌ها رفتم قبل از این‌که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #197
حسام حرفش را برید و گفت:
-‌ حمید چرا ان‌قدر ناراحتی؟ مثلاً قبلش می‌دونستی می‌خواستی چی کار کنی؟
حمید با تمسخر شانه بالا انداخت و راه رفتن را در پیش گرفت و گفت:
-‌ کسی چه می‌دونه؟ شاید قبلش براتون یه جشن می‌گرفتم که مثل پیرمرد و پیرزن‌ها عقد نمی‌کردید.
حرفش شوکه‌ام کرد نگاهم را به او دوختم. حسام یک تای ابرویش را با تمسخر بالا انداخت و گفت:
-‌ باشه برای عروسی ببینم چه‌قدر عرضه خرج میدی.
حمید خندید و با طعنه گفت:
-‌ البته اگه برای اون خبرش رو از این و اون نشنویم.
حسام به طرف من آمد و از بازویم گرفت و گفت:
-‌ نه خودم برات کارت میارم.
حمید یک نگاه به من انداخت و یک نگاه به دست حسام که به دور بازوی من حلقه شده بود، کرد و بعد با نگاهی پر از ناراحتی حرف آخر حسام را بی‌پاسخ گذاشت و رفت. هنوز در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #198
-‌ دختره چشم‌سفید! نشونت میدم، جوری که به دست و پاهام می‌افتی.
-‌ این که به دست و پاتون بیافتم رو ممکن نیست ببینید. سفته‌ها رو پس بدید و اِلا تا فردا باید با پسرتون روبه‌رو بشید.
صدای بوق ممتدی در گوشم پیچید. خندیدم. این من بودم؟! همان فرگل ترسو؟ حالا مثل یک گرگ منتظر فرصت حمله بود. صوت را بی معطلی برای پروفسور امین‌زاده ایمیل کردم و زیر لب گفتم:
-‌ این هم گوش بده تا شاید سکته کنی چشمت فردا رو نبینه .
خنده‌ای کردم و بی‌معطلی دوباره از پنجره به داخل خزیدم. کاملاً سرحال شده بودم دیگه از حالت تهوع و دل درد صبح خبری نبود. با انرژی به سرکارم برگشتم. اواسط کار زهرا را دیدم و همه ماجرا را به گفتم. سری تکان داد و گفت:
-‌ گره‌ای که با دست میشه باز کرد رو با دندون باز نمی‌کنند فرگل! این قضیه رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #199
نگاهش کردم و گفتم:
-‌ انتخاب اول و آخر مادرت گلوریاست.
-‌ تو یه بار برخورد با مامان من داشتی و مدام داری آیه یاس می‌خونی. مادر من این‌جوری که تو ازش تو ذهنت ساختی نیست.
یک تای ابرو بالا انداختم و در دلم دوباره جوابش را دادم:" آره، آره! مادر تو خود فرشته است، من مادرت رو بیشتر از تو شناختم ساده."
ایستادم و فنجان قهوه را برداشتم و گفتم:
-‌ فعلاً دست نگهدار حسام. بذار سال بابای من دربیاد شما هم فارغ‌التحصیل بشی من هم طرحم تموم بشه بعد برای این یه فکری می‌کنیم.
دست دور کمرم حلقه زد و مرا به طرف خودش کشید و روی پاهایش نشاند و زیر گوشم زمزمه کرد:
-‌ دلم می‌خواد عقد و عروسی یکی بشه.
حسام از دل بیچاره من خبر نداشت و هی اصرار به رسمی کردن داشت. نمی‌دانست من با مادرش وارد چه جنگی شدم. نمی‌دانست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
427
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #200
از اتاقش بیرون رفتم. دستی به موهایم کشیدم و آن را عقب راندم، تند در تاریکی پله‌ها را پیمودم و به اتاقم رفتم. چند نفس عمیق کشیدم. هنوز هم احساس گرما می‌کردم. در تراس را باز کردم تا سوز سرد کمی از آتش درونم بکاهد. که به یک‌باره صدای جیغ گوش‌خراش دو گربه‌ای که با هم در جدال بودند، مرا از جا پراند. تند در را بستم و به تختم پریدم‌. کمی این غلت و آن غلت شدم تا خوابم برد.
فردای آن روز خبری از پروفسور امین‌زاده نبود، ساعت دو بعد ازظهر بود که شیفتم را تحویل دادم و از بیمارستان به طرف ایستگاه تاکسی می‌رفتم که صدای موتوری را که از پشتم می‌آمد را حس کردم فارغ از هرچیزی در دنیای خودم بودم، تغییر مسیر دادم تا از کنارم بگذرد که به یک‌باره احساس کردم کسی کیفم از روی شانه‌ام وحشیانه کشید و از دستم رها شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا