• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
576
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #201
گیج و سردرگم به همه‌ی اطراف نگریستم. جای شلوغی بودیم و حسام در مکانی مثل بازار پارک کرده بود. من که انتظار داشتم در حیاط ویلا باشیم گیج او را نگریستم.
خندید و گفت:
-‌ پیاده شو دیگه، چرا این‌جوری نگاه می‌کنی فضا که نرفتیم.
پیاده شدم و همه‌جا را دقیق از نظر گذراندم. بازار مملو از جمعیت بود متعجب به حسام گفتم:
-‌ این‌جا چرا اومدیم؟!
به طرفم آمد و دستم را گرفت و گفت:
-‌ می‌خوام دار و ندارت رو بهت برگردونم.
خواستم دستم را از دستش بیرون بکشم و بنای ناسازگاری و امتناع کردن بگذارم که محکم مچم را گرفت و نگاهی تیزی به من کرد که ناچار به سکوت شدم.
اول از همه برایم گوشی خرید. هرچه اصرار کردم از گوشی خودم برایم بخرد که ارزان‌تر است، اخمی به من کرد و دست آخر آخرین مدل گوشی را برایم خرید. طوری که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
576
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #202
در حالی که حواسش به تبلتش بود گفت:
-‌ نه.
گوشه تختش نشستم و گفتم:
-‌ من هم خوابم نمی‌بره یه کم این‌جا می‌نشینم اگه مزاحم کارت نمیشم.
-‌ نه بشین.
او درگیر کار بود و من کتاب به دست به او نگاه می‌کردم. به فردایی که باید همه چیز را می‌گفتم. به عکس‌العملش در قبال گوش دادن به آن صوت، به این‌که دو نفر از کسانی که واقعاً دوستش داشت با او چه کردند. چه نقشه‌ها که نکشیدند. چه خنجرها که نزدند. تمام این مدت فکر می‌کردم و نگاهش می‌کردم. چه باید می‌کردم. راه دیگری نداشتم. باید یه جایی جلوی مادرش را می‌گرفتم. آن هم درست از همان‌جایی که زحمت‌هایش داشت به ثمر می‌نشست.
نمی‌دانم چه‌قدر گذشت اما وقتی به خودم آمدم دیدم حسام به عادت معهود سرش را روی دو دستش روی میز گذاشته و در مقابل خواب و خستگی ناتوان شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
576
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #203
موهایم را جمع کردم و با خنده از اتاقش خارج شدم به طبقه بالا رفتم دست بردم به گوشی تا ایمیلم را چک کنم اما پشیمان شدم نمی‌خواستم سر صبح اعصابم خراب شود شانه به موهایم زدم و با گیر آن‌ها را بند کردم آرایش ملیحی کردم و آماده شدم و دست آخر هم مقنعه پالتو و کیفم را برداشتم و به پائین رفتم.
حسام پشت میز صبحانه منتظر من بود پشت میز نشستم مقداری صبحانه خوردیم و بعد هر دو با هم به بیمارستان رفتیم در بین راه طاقت نیاوردم و دوباره ایمیلم را چک کردم چیزی دریافت نکرده بودم. دوباره پیام ارسالی‌ام نگاه کردم و مطمئن شدم که ارسال شده. اگر کاری نمی‌کرد و تصمیمی نمی‌گرفت امروز دست من و او برای حسام رو می‌شد. نگاهی به چهره حسام کردم که در سکوت رانندگی می‌کرد.
نفس‌عمیقی کشیم و سرم را به شیشه تکیه دادم و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
576
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #204
سکوت کردم و مدتی بعد گفتم:
-‌ من دیگه آزمایشگاه نمیرم. لطفاً دست از سر من بردارید. به اندازه خرجی که برای پدرم کردید و خیانتی که به من کردید، هم براتون کار کردم. مقصر مرگ پدرم شما هستید. خون پدر من به گردن شماست. من دیگه حاضر نیستم با شما همکاری کنم.
آقای افراسیابی کیفش را در دستش جابه‌جا کرد و گوشی‌ام را جلویش بالا بردم و صوت را جلوی چشمانش حذف کردم. با زهرا تماس گرفتم و موضوع را گفتم اول کمی مخالفت کرد و سرزنشم کرد دست‌آخر ایمیل او را گرفتم و به آقای افراسیابی دادم. برگه را با اجبار امضا کردم و سفته‌ها را از او تحویل گرفتم. همان سفته‌هایی که به خاطر جلوگیری از، ازدست دادن پدرم امضا کردم حالا داشتم برای نگه داشتن حسام آن ها را پس می‌گرفتم‌. گفتم:
-‌ لطفاً این حرف‌ها رو به پروفسور بزنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
576
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #205
در بیمارستان داشتم نتیجه آزمایش یک بیمار را بررسی می‌کردم، هنوز نیم‌ساعت تا زمان شروع مورنینگ وقت بود نزدیک به یک‌هفته از اتفاقات آن روز گذشته بود. خبری از امین‌زاده نبود. کم‌کم ذهنم آرامش خود را پیدا کرده بود و من در پی پیدا کردن یک مقدمه بودم که همه چیز را به حسام بگویم. طوری که هم مرا ببخشد هم مادرش را... اما راه به جایی نمی‌بردم. دیروز که آزمایشگاه بودم دو تا از نمونه‌های حسام مرده بودند، او در این مدت به شدت درگیر آزمایشگاه و نتیجه تحقیقاتش بود و شب‌ها دیرتر به خانه می‌آمد. قرار بود اگر نتیجه آزمایشات موفق شود و آزمایشات روی حیوانات آزمایشگاهی دیگری نتیجه دهد، نتیجه موثر تحقیقات به صورت یک کنفرانس برگزار شود و تحقیقات از آزمایشگاه‌های خودش و دانشگاه در یک شرکت دانش‌بنیان ادامه داده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
576
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #206
با دو دستم گوشم را گرفتم و درحالی که صدایم از خشم و ناراحتی می‌لرزید گفتم:
-‌ ذره‌ای برام حرف‌هاتون مهم نیست. برید کنار تا جیغ نزدم.
چین بر پیشانی‌اش انداخت و کنار رفت و در را باز کرد و اشاره کرد بیرون بروم، معطل نکردم در حین بیرون رفتن صدایش را شنیدم که گفت:
-‌ یه روز با چشم‌های اشک‌بار می‌بینم‌تون که مثل بقیه دخترها دور انداخته شدید.
نگاه تیزی به او کردم، او اما ناراحت به خود می‌پیچید. از راهرو که آن طرف‌تر بچه‌ها داشتند می‌آمدند و ترجیح دادم جوابی به او ندهم. حال امروزم را بدجور خراب کرده بود. تند‌تند از راهرو گذشتم و حتی سلام همکلاسی‌هایم را نگرفتم. گیج بودم‌. اصلاً نمی‌دانستم کجا می‌روم. حرف‌های بی‌سر و تهش خدشه‌ای به احساسم درمورد حسام وارد نکرده بود اما کاملاً از قضاوت‌های بی‌جای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
576
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #207
حسام خندید و و گفت:
-‌ تخصصش رو به زور باباش شرکت کرد و الا به دکتر عمومی بودن راضی بود.
من در سکوت به حرف‌های آن دو گوش می‌دادم. حمید به من نیم‌نگاهی کرد و گفت:
-‌ خب دیگه من برم .
خداحافظی با ما کرد و رفت. حسام نگاهی به من کرد و لبخندی زد و گفت:
-‌ چه‌طوری خانم؟!
نگاهش کردم و روی صندلی مجاور میزش ولو شدم و گفتم:
-‌ بد نیستم.
حسام پشت میزش نشست و از کشوی میزش چند برگه و پرونده بیرون کشید و گفت:
-‌ روی مود نیستی انگار؟!
به چهره‌اش خیره شدم و فکر کردم که چه‌طور درباره لعیا از او توضیح بخواهم. اما نتوانستم کمی من‌من کردم و گفتم:
-‌ کی اومده؟ پسرخاله‌ات؟
سر از برگه‌ها برداشت و گفت:
-‌ آره متخصص بیهوشیه. این‌جا قرار کار کنه.
بلند شدم و گفتم:
-‌ میشه ازت یه چیزی بخوام.
با حالت شوخ طبعانه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
576
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #208
برگشت و نگاهی به من کرد و با لحن شوخی گفت:
-‌ این دوقلوهای امینی تو این بیمارستان چه‌قدر خاطرخواه دارند. از صبحی که من اومدم این‌جا همه‌اش دارم آدرس این دوتا رو میدم.
از لحن شوخش خنده‌ام گرفت و گفتم:
-‌ راهنمایی‌تون خیلی جامع بود. ممنون.
دست از چک کردن بیماری که بیهوش بود برداشت و خیره نگاهم کرد و گفت:
-‌ دنبال پت هستی یا مت؟
متعجب گفتم:
-‌ جانم؟
دکتر جدید نزدیک من شد و خودکارش را در جیب روپوشش گذاشت و با همان چشمان سبزی که به زیتونی می‌زد گفت:
-‌ میگم دنبال پت امینی هستی یا مت امینی؟
قبل ازاین‌که لب باز کنم، صدای حسام را از پشت سر شنیدم که گفت:
-‌ آی... آی... دکتر‌... فاصله رو حفظ کن! من روی این یه مورد خط قرمز دارم.
هردو متعجب چشم به حسام دوختیم که او تند به طرف ما آمد و آن دکتر جدید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
576
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #209
ملتمس گفتم:
-‌ کسی چیزی نمی‌فهمه فقط می‌خوام اصل قضیه رو بفهمم چرا اومده خونه حسام! حسام به من گفت با کسی نبوده. می‌خوام مطمئن بشم.
سری به علامت تاسف تکان داد و دست آخر گفت:
-‌ باشه ولی ببین تو آخر من رو از کار بی‌کار می‌کنی یا نه!
-‌ کسی چیزی نمی‌فهمه.
-‌ قول نمیدم، ببینم چی کار می‌تونم برات بکنم.
خوشحال شدم و حرفی نزدم.
کمی بعد به خانه برگشتم و گوشه تختم مشغول خودخوری شدم. فکر این‌که حسام به من دروغ گفته باشد داشت مثل خوره وجودم را می‌خورد، این‌که حسام از هر دختری که خوشش می‌آمد پیشنهاد هم‌خانه شدن می‌داد و دست آخر هم دلش را می‌زد و بی‌خیال می‌شد داشت مرا ذره‌ذره آب می‌کرد. این فکرهای مسموم کم‌کم وجودم را فرا گرفت و مرا برای فهمیدن حقیقت بیشتر جسور می‌کرد.
شب میز را چیدم و بدون این‌که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
576
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #210
جا خوردم، دقیق‌تر نگاهش کردم پس او لعیا بود. برای خودش لعبتی بود، بی‌خود نبود که آوازه زیبایی‌اش در بیمارستان پیچیده بود. حسادت ته قلبم را سوزاند،
کمی از شوک بیرون آمدم و او در را باز کرده بود و منتظر بود من لب باز کنم رو به سمت او رفتم و بی‌مقدمه گفتم:
-‌ درباره دکتر حسام امینی ازتون سوال داشتم.
این بار او کمی شوکه شد و بعد به چشمان من چشم دوخت و گفت:
-‌ بله؟!
-‌ ایشون رو... اممم... می‌شناسید؟
-‌ بله پزشک پدرم هستند.
-‌ هستند؟
متعجب گفت:
-‌ بله.
من‌من‌کنان گفتم:
-‌ یعنی... یعنی در حال حاضر پزشک‌شون هستند؟
به جای پاسخ به من گفت:
-‌ خانم شما دنبال چی هستید؟
نمی‌دانستم از کجا شروع کنم بنابراین به دروغ گفتم:
-‌ راستش من به خاطر دوستم اومدم، ایشون قراره نامزد کنند. درمورد شما چیزهایی تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا