• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
کمی بعد از غمباد گرفتن به دنبال اجاره‌نامه گشتم، هرچه گشتم آن را نیافتم. یادم بود که این اواخر با توافق آقای عبدی به جای تمدید قولنامه بنگاهی قبلی، یک قولنامه دست‌نویس میان خودمان نوشتیم. صاحب‌خانه اصرار داشت که برای آن‌که هزینه اضافی و خرج به بنگاه ندهند، بین خودشان قولنامه‌ای دستی بنویسند. آن موقعه‌ها آقای عبدی چهره‌ی وقیحش را نشان نداده بود و پدرم با توجه به شناختش، حرفش را پذیرفت و خام حرف‌های صدمن یک غازش شده بود. اما دو ماه بعد به خاطر یک سری ناسازگاری‌هایش بابت افزایش پول ودیعه و اجاره پشیمان شد و خواست که قولنامه را بنگاهی کنند. فقط یادم بود آخرین‌بار پدرم آن را از کشو برداشت و به بیرون رفت آن هم خود، صاحب‌خانه تماس گرفته بود و قرار بود هم‌دیگر را در بنگاه ببینند.
خانه را زیر و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
حول و حوش ظهر خسته و کلافه دوباره به گوشی‌ام نگاه کردم و سلانه‌سلانه به طرف بوفه رفتم و یک لیوان نسکافه گرفتم و روی، صندلی‌های انتظار ولو شدم. دوباره گوشی‌ام را چک کردم و به آقای عبدی زنگ زدم اما برنداشت، جرعه‌ای نسکافه نوشیدم. بلند شدم و با صورتی گرفته به طرف بالا می‌رفتم، حسام را دیدم که یکی از اینترن‌های سال بالایی گیرش انداخته بود و داشت با او در سالن صحبت می‌کرد. هم‌زمان تلفنم زنگ خورد، شماره ناشناسی بود سریع به هوای این‌که آقای عبدی است وصل کردم. صدای ظریف زنی در گوشم پیچید و گفت:
- خانم صفاجو؟
گفتم:
- بله بفرمائید.
- من همسایه واحد بالایی‌ام. آب دست‌تون هست بذارید زمین صاحب‌خونه داره اثاث‌هاتون رو می‌ریزه بیرون.
دیگر باقی حرف‌هایش را نمی‌شنیدم و چشمانم برای لحظه‌ای سیاه شد. لیوان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
من که دلم از جایی دیگر پر بود، با بغضی در گلو و اشک‌هایی که پاک می‌کردم به او توپیدم:
- چه‌طور عیبی نداره؟
بغض و گریه امانم نداد، دستم را مثل بچه‌ها روی صورتم حایل کردم و بعد درمانده روی زمین ولو شدم و صورتم را پوشاندم. های‌های گریستم به حال بدبختی و بی‌کسی‌ام به این‌که چه‌طور ان‌قدر بیچاره شدم که آقای عبدی هم دارد از بیچارگی‌ام سوء استفاده می‌کند. حسام بی‌هیچ حرفی وسایلم را داخل خانه آورد و بعد داخل شد، در را بست و گفت:
- ببین خانم دکتر، این قضیه رو درست می‌کنیم، چرا ان‌قدر خودت رو ناراحت می‌کنی؟
درحالی که هق‌هق می‌کردم گفتم:
- اول پسرش و حالا هم خودش!
دل‌سوزانه نگاهم کرد و گفت:
- بسپارش به خودم، باید وسایل‌ها رو جمع کنی و از این‌جا بری.
با گریه و چشمانی که مملو از اشک بود، نگاهش کردم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #64
صبح از پانسیون بیرون می‌آمدم‌ که ماشین حسام جلوی پایم توقف کرد. با بوق کوتاهی مرا که درحال بد خودم غرق بودم، متوجه کرد. به طرف ماشینش رفتم شیشه را پایین داد و خواست سوار شوم، گوشه ماشینش کز کردم و در سکوت غرق شدم. نوای آرامش بخشش افکارم را از هم پاشید که گفت:
- خانم دکتر ان‌قدر برای این قضیه غصه نخور به‌خدا حل میشه. اگه هم نشد باز راه دیگه‌ای هست.
با این حرفش بغضم سر باز کرد و اشک‌هایم راه گرفتند دیگر کنترل آن‌ها دست خودم نبود که به غرور له شده‌ام پیش او فکر کنم، گفتم:
- آقای دکتر شما که غریبه نیستید، اون پول دار و ندار من بود. تازه برای خودم هم نبود باید قرض و قسط و بدهی‌های شما رو باهاش می‌دادم. الان باید شبانه روز کار کنم باید درسم رو رها کنم، نمی‌تونم از عهده همه‌چی بربیام.
دلسوزانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #65
- نه آقای دکتر حرفش رو هم نزنید. حتی فکر کردن بهش هم مضحکه، من نمی‌تونم این کار رو بکنم.
- ببین فرگل همه چی رو سخت می‌گیری.‌ حرف‌های آخر پدرت من رو داره اذیت می‌کنه، اون خواست مراقب تو باشم. حداقل به وصیت پدرت فکر کن، تو هر وقت تونستی روی پای خودت وایستی به سلامت. مطمئن باش من جلوی راه تو رو نمی‌گیرم، من هم همیشه خونه نیستم. خودت که وضعیت فشرده کاری من رو می‌بینی صبح تا عصر سرکارم و بعد از کار میرم آزمایشگاه، شب‌ها هم تا دیر وقت خونه نمیام و حتی ممکنه توی طول روز هم دیگر رو نبینیم مطمئن باش آسایش تو سلب نمیشه. یعنی نمی‌ذارم این‌طوری بشه.
- آقای دکتر این خیلی غیرمنطقیه من نمی‌تونم همچین کاری بکنم، به فرض هم دلایل شما منطقی باشه. من و شما یه غریبه‌ایم این قطعاً غیرممکنه که ما بتونیم کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #66
زهرا با ناراحتی گفت:
- خدا نکنه این حرف‌ها چیه می‌زنی!
کلافه سری تکان دادم و خواستم از تخت پایین بیایم، که حسام با تحکم گفت:
- کجا؟
متعجب گفتم:
- من خوبم!
پفی کرد و گفت:
- فعلاً باید روی تخت بمونید، من خودم با آموزش بیمارستان صحبت کردم فعلاً این‌جا بستری هستید.
- آقای دکتر اصلاً احتیاجی نیست‌‌. من الان باید برم سرکارم تازه عصر هم درمانگاه سرکارم نمیشه شیفتم رو لغو کنم.
با عصبانیت و سرزنش بار گفت:
- من دارم میگم باید استراحت کنید شما فکر شغل دوم‌تون هستید؟
لحنش زهرا را میخکوب کرد، اما من بی‌توجه به حرفش گفتم:
- چیزیم نیست من خودم حال خودم رو می‌دونم.
بازویم را گرفت و گفت:
- به درمانگاهی که امروز صبح می‌رفتی خبر دادم حالت خوب نیست و جایگزین برات بذارند. باید استراحت کنید.
عصبی گفتم:
- وای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #67
- ببین فرگل این روزها به اندازه کافی فشار روی تو هست، دشمنی آقای عبدی هم اضافه شده تازه هنوز پسرش رو هم نتونستند بگیرند و من واقعاً خیالم این روزها از بابت تو راحت نیست که شب‌ها تک و تنها آخر شب برمی‌گردی پانسیون اون هم با این همه اتفاقات بدی که از سر گذروندی! با این اوضاع من واقعاً نمی‌خوام یه ماجرای دیگه رو تجربه کنی.
سکوت کردم و بعد از مکث طولانی گفتم:
- اتفاقی نمی‌افته آقای دکتر، نگران نباشید. من می‌تونم از عهده خودم بربیام.
- بهتره مفصل با هم صحبت کنیم فرگل لطفاً بیا اتاقم.
بی‌توجه به من رفت و اشاره کرد که دنبالش بیایم، کلافه به او که می‌رفت گفتم:
- آقای دکتر؟ آقای دکتر؟ من کار دارم عجله دارم.
ناچار با گام‌هایی که با حرص برمی‌داشتم پشت سرش قدم برداشتم و دائم زیر لب غرولند می‌کردم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #68
با عجله از بیمارستان خارج شدم و تاکسی گرفتم و به آن‌جا رفتم، منشی درمانگاه تا مرا دید کمی غر زد که همه مریض‌های درمانگاه در‌به‌در دنبال تزریقات از درمانگاه رفتند. تا نیمه‌ی‌شب در درمانگاه بودم و به حرف‌های حسام فکر می‌کردم، اصلاً نمی‌توانستم تصمیم درست بگیرم. مشکلات مالی و حجم خستگی‌هایی که هر روز روانم را تحت فشار گذاشته و کم‌کم مرا سست کرده بود، دیگر از کار کشیدن بیش از حد از خودم خسته شده بودم. دلم می‌خواست کمی استراحت کنم، احساس می‌کردم خرد و خاکشیرم و به شدت نیاز به آرامش داشتم. ولی جدا از این‌ها قبول کردنش هم یک معضل بود، گرچه حسام مصمم می‌گفت اتفاقی بین ما نمی‌افتد. نمی‌دانستم باید به او اعتماد کرد یا نه؟ راستش واقعاً گیج و سردرگم بودم. پیش خودم فکر کردم برای چند ماهی پیشنهادش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #69
هول گفتم:
- نه! نه! قرار شد این چیزها با من باشه.
- خب تا جای مواد غذایی رو بلد بشید من آماده می‌کنم بعد دیگه با شما.
او رفت و مدتی بعد درحالی که صورتش را با حوله خشک می‌کرد، به آشپزخانه آمد و لبخندی زد و گاز را روشن کرد. قوطی چای و قهوه را از کابینت کنار گاز برداشت و گفت:
- قهوه و چای و قند و نبات و این چیزها همه این‌جاست. بعد کم‌کم کار با دستگاه تست را یادم داد و بعد هم کار با قهوه جوش رو.
هر دو به کمک هم آن روز در آشپزخانه صبحانه را آماده کردیم و میز را چیدیم. حسام لبخندی زد و گفت:
- اولین صبحونه‌ایه که به نظرم خوردن داره.
لبخندی زدم و گفتم:
- چرا؟
- چون دست دوتا آشپز توش رفته.
خندیدم و پشت میز نشستم قوری چینی چای را برداشتم و در فنجان دور طلایی چینی‌اش چای ریختم، تشکر کرد‌. طبق عادت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
89
پسندها
247
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #70
روزها از پی هم می‌گذشت به خواست من محریت، بین من و حسام تا مدت سه‌ماه خوانده شد تا تکلیف‌ دادگاه آقای عبدی مشخص شود. از این رو تا سه‌ماه فرصت داشتم زندگیم را جمع و جور کنم و راهم را از خانه‌ی او جدا کنم. اوایل برای این‌که مخل آسایش او نباشم وعده‌ی غذایم را در اتاق یا حتی در بیمارستان صرف می‌کردم؛ اما با خواسته‌ی حسام کوتاه آمدم و حالا گاهی جز در موقع شام و صبحانه هم‌دیگر را نمی‌دیدیم. طبق قول قرار ما کارهای جانبی ویلا با من بود.
عادت‌های حسام هم کماکان به دستم آمده بود، مثلاً شب‌ها تا دیر وقت بیدار و در اتاقش مشغول کار کردن روی طرح آزمایشگاه بود. این‌که چه ساعت‌هایی قهوه می‌خورد، چه غذاهایی دوست داشت و چه غذاهایی دوست نداشت و این‌که به شدت آدم منظم و مرتبی بود و وسایلش نباید میلی‌متری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا