نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان از من تا به تو | سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن یک رمان

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
541
پسندها
1,263
امتیازها
9,073
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
نرگس به هانیه نگاهی پر از نفرت انداخت.
- الآن خودت دقیقاً فهمیدی که چی گفتی؟
هانیه پوزخندی زد.
- به بعضی‌ها که نفهم هستن باید ده‌بار این کلمه رو توضیح بدم؟
نرگس برایش مبهم بود که هانیه چرا نمی‌فهمید که چه می‌گفت و چه‌کار می‌کرد؟! نمی‌دانست این دختر چرا اخلاق‌اش را مانند همیشه انجام می‌دهد؛ درحالی‌که هانیه هیچ‌وقت آدم نمی‌شد. نرگس از جاهایش برخاست و مانتویش را با دست‌اش تکان داد.
- اگر ده‌بار هم توضیح بدی، من باز هم متوجه نمی‌شم که داشتی چی می‌گفتی؟!
هانیه چشم غره‌ای برای نرگس رفته و نیز گفت:
- می‌خواستی بفهمی. حالا هم من کار دارم. دور و بر خودم ببینمت، جوری باهات تا می‌کنم که تا حالا ندیده باشی.
نرگس از تهدید هانیه پوزخندی زد و هنگامی که از او دور میشد، گفت:
- من از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
541
پسندها
1,263
امتیازها
9,073
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
سینی چای را به طرف پدرش گرفت و نیز گفت:
- حالا نگفتید که این حرفتون دربار‌ه‌ی چیه؟
پدرش لبخندی از جنس مهربانی زد و گفت:
- کنارم بشین تا بهت بگم که چی می‌خوام بگم دخترم.
نرگس از کنجکاوی پیش از اندازه، سینی چای را روی میز نهاد و کنار پدر خود نشست.
- گوش شنوای حرف‌هاتون هستم.
پدرش دستی بر زلف‌ موهای خرمایی او کشید و گفت:
- دخترم، من و مامانت بارها گفتیم که تو دوست داری ازدواج کنی یا نه؟
تعجب باعث شد که خون در مغزش فرا گیرد و به پدرش خیره شود. مادرش خیلی اصرار بی‌جا کرده بود که این سؤال را بپرسد. صورت پدرش را آنالیز کرد. صورت گرد و پوستی سفید مانند، ابروهای کمانی و پرپشت که رنگ‌شان به تازگی سفیدرنگ می‌زد. چشم‌هایی سبزرنگ که داخل آن چشم‌ها مهربانی وجود داشت. لب‌هایی پهن و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
541
پسندها
1,263
امتیازها
9,073
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13

سمانه خانم داخل آن پشت تلفن، با خوشحالی وصف‌ناپذیر گفت:
- جانم آزیتا خانم؟
آزیتا خانم درحالی‌که به نرگس داشت نگاه می‌کرد، گفت:
- سمانه خانم، فعلاً دخترم قصد ازدواج نداره و می‌خواد ادامه تحصیل بده.
ناگهان سمانه خانم شوکه شد و حس کرد که بازیچه‌ی حرف‌های آزیتا خانم شده است؛ بنابراین به طور تقریبی فریاد زد:
- یعنی چی خانم؟ من رو مسخره کردین آزیتا خانم؟
آزیتا خانم ناگهان هول کرد و نیز گفت:
- نه‌! شما اشتباه فکر کردید. من دخترم خودش پیش پدرش اعتراف کرد که فعلاً قصد ازدواج نداره و سنّش برای ازدواج کمه.
سمانه خانم در پشت تلفن کمی سکوت کرد. فکر آن‌که، این‌گونه او را به سخره بگیرند، عصبانی‌اش می‌کرد.
با طعنه می‌گوید:
- خوبه دیگه شما هم ما رو مسخره خودتون کردین؟!
آزیتا خانم از حرف و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
541
پسندها
1,263
امتیازها
9,073
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
***
کیفش را با عجله برداشت و به طرف درب اتاقش رفت.
در حینی‌ که با شتاب از خانه خارج میشد، روبه مادرش گفت:
- مامان من دارم میرم مدرسه.

مادرش آب پرتقالی به دست‌اش داد و نیز گفت:
- این رو بگیر بخور مامان جان!

لیوان آب پرتقال را از دست مادرش گرفت و از او تشکر کرد. آب پرتقال را خورد و از او خداحافظی کرد. قبل آن‌که در حیاط را باز کند، «بسم اللّٰه‌ای» گفت و در خانه را باز کرد.
همانا پسری 31 سال‌سن، با سینی کاسه‌ای که داخل‌اش آش بود، روبه‌رو شد. پسر سلامی کرد و نیز گفت:
- بفرمایید آش نرگس خانم!

با تعجب به او خیره شد. اسم او را از کجا می‌دانست؟ آن فردی که روبه‌رویش بود را فعلاً ندیده بود؛ اما او را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess128

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا