- تاریخ ثبتنام
- 31/7/24
- ارسالیها
- 655
- پسندها
- 1,646
- امتیازها
- 10,973
- مدالها
- 11
- سن
- 17
سطح
10
- نویسنده موضوع
- #21
نرگس بغض کرد. دستهای مبینا را در دستهای گرمش گرفت و نرم آنها را فشرد.
- مبینا، من علی رو... .
چشمهایش به ناگهان گرد شد و در همان هنگام هینی آرام و کوتاه از دهانش خارج گردید و دست دیگرش را روی دهانش احاطه کرد.
علی؟ او الآن علی را به اسم گفت؟ چه بلایی داشت سر او میآمد؟
مبینا خونسرد به او خیره شد و نیز گفت:
- قبول داری که عاشق شدن، زمان، مکان و حتی تاریخش رو نمیشناسه و در هر زمان به سراغت میاد؟
نرگس به ناگه ترکید و خود را در آغوش مبینا سپرد.
- نرگس، الآن وقت گریه کردن هست؟ عاشق شدی و این برای تو خیلی زود بود و اینو به خودت سخت نگیر!
مبینا او را درک میکرد؟ میفهمید که چه میگفت؟ نرگس میخواست هرچه سریعتر علی را فراموش کند تا بلکه برایش ضربات روحی وارد نکند.
میخواست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.