• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان از من تا به تو | سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن یک رمان

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
655
پسندها
1,646
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #21

نرگس بغض کرد. دست‌های مبینا را در دست‌های گرمش گرفت و نرم آن‌ها را فشرد.
- مبینا، من علی رو... .
چشم‌هایش به ناگهان گرد شد و در همان هنگام هینی آرام و کوتاه از دهانش خارج گردید و دست دیگرش را روی دهانش احاطه کرد.
علی؟ او الآن علی را به اسم گفت؟ چه بلایی داشت سر او می‌آمد؟
مبینا خونسرد به او خیره شد و نیز گفت:
- قبول داری که عاشق شدن، زمان، مکان و حتی تاریخش رو نمی‌شناسه و در هر زمان به سراغت میاد؟
نرگس به ناگه ترکید و خود را در آغوش مبینا سپرد.
- نرگس، الآن وقت گریه کردن هست؟ عاشق شدی و این برای تو خیلی زود بود و اینو به خودت سخت نگیر!
مبینا او را درک می‌کرد؟ می‌فهمید که چه می‌گفت؟ نرگس می‌خواست هرچه سریع‌تر علی را فراموش کند تا بلکه برایش ضربات روحی وارد نکند.
می‌خواست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
655
پسندها
1,646
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
- مبینا خانم، کجا دارین می‌رید؟
به طرف سهراب بازگشت و لبخند تصنعی بر آن زد.
- آقا سهراب، دارم به خونه‌مون میرم.
سهراب نگاهی بر ساعت مچی‌اش کرد و نیز نگاهی به سر و وضع مبینا انداخت. ساعت حدود 13:56 ظهر بود و او باید تا ساعت 3ظهر این‌جا می‌بود و با نرگس درس می‌خواند؛ اما برایش ناگهان ابهام پیش آمد و با تعجب سرش را بالا آورد.
- شما باید تا ساعت ۳ اینجا بمونید. اتفاقی افتاده؟
مبینا نمی‌خواست ماجرای عاشق شدن نرگس را برای سهراب شرح دهد. مگر آن که قضیه‌ی نرگس را طوری نگوید که سهراب مورد شک و دودلی قرار گیرد.
مبینا: نه؛ مامانم زنگ زده که الآن بیام. نرگس هم که باهام دعوا کرد و حالا قهر کرده و منم که مجبورم که برم خونه‌مون تا بلکه با من مثله خروس جنگی جیغ و داد نکنه.
سهراب زیر خنده زد.
- باشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
655
پسندها
1,646
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
خانم احمدی جلو آمد و خود را به میز نرگس رساند. نرگس نظاره‌گر قدم‌های خانم احمدی به سوی خودش بود. دلش می‌خواست رازش را با خانم احمدی در میان بگذارد؛ اما دل و مغزش، دست در دست یک‌دیگر داده بودند تا نرگس این‌ کار را نکند. انگار می‌خواست عشق خود را برای دیگران پنهان نماید.
خانم احمدی به آرامی سخن گفت:
- مرادی، چیزی شده؟
نرگس دستانش را در یک‌دیگر گره داده بود و مدام آن‌ها را فشار می‌داد. استرس بر جانش غلبه نموده بود و نمی‌توانست حال خود را کنترل نماید.
از شانس خوبی که نسیبش گشته بود، زنگ تفریح به صدا در آمد و همه‌ی بچه‌ها از کلاس خارج گردیدند؛ ولی خانم احمدی از کلاس بیرون نرفت. همان‌طور بالای‌ِ سر نرگس ایستاده بود.
خانم احمدی: خب می‌شنوم!
نرگس، نگاهی به دور تا دور کلاس انداخت. تخته‌ی سیاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
655
پسندها
1,646
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
حالِ کنونی او به اوضاع وخیمی دچار گشته بود که نمی‌شد آن را شرح داد. در کل رسم خانواده‌ی پدری‌اش، آن بود که هیچ‌کس حق ندارد عاشق شود؛ حتی اگر نرگس به یک چیزی در دلش به ولوله به راه بیفتد.
با خوردن صدای زنگ، به خودش آمد و اشک‌هایش را پاک نمود. یک قطره اشک، دیگر برای او کافی بود. نمی‌خواست بیشتر از آن که هست خود را مورد آزار و اذیت عنایت قرار دهد. باید به پیشنهادی که علی به او داده است، فکر کند. نوشتن زندگی‌نامه‌ی علی که شاید او را به علی برساند.
اگر بخواهد این کار را بکند، باید تمام نگاه کرد‌ن‌هایش آن هم به سوی علی را از خود سلب کند. طوری که حتی علی هم متوجه نشود.
نفس عمیقی کشید و سرش را روی میز نهاد. قرار نبود حال و هوای او، با عشق دگرگون گردد. او برنامه‌های تازه‌ای برای خود داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
655
پسندها
1,646
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
هانیه چهره‌اش از این حرف خانم اسدی مچاله می‌گردد؛ اما نرگس چنان مشتاق است که بفهمد عشق یعنی چه؟!
هانیه با لحنی که به مزاق او خوش نیامده باشد، گفت:
- خانم، همه‌ی کلاس به غیر از مرادی، از عشق‌شون خیری ندیدن و ول‌شون کردن. می‌خواید درباره‌ی عشق صحبت بکنید؟
اما... نرگس چنان اخمی از چهره‌اش نمایان نگشت که حتی می‌خواست هانیه را با دست‌های خود خفه نماید.
خانم اسدی بی‌توجه به حرف‌های هانیه، روبه نرگس گفت:
- خانم مرادی، به نظرت نباید جواب این بچه‌ها رو با دندون‌شکن جواب بدی؟
نرگس لب خود را با زبان‌اش خیس نمود و سپس لب به سخن گشود:
- خانم اسدی، میشه بریم سراغ کلمه‌ای که گفتید؟
هانیه برای آن که نرگس را مسخره کند، با لحن استهزاء گفت:
- بچه‌ها فکر کنم مرادی عاشق شده که این حرف رو زد.
سپس خودش خندید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
655
پسندها
1,646
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
هانیه دستی به مقنعه‌ی سرمه‌ای نرگس کشید و به طور ناگهانی با تمام حرصی که در درون‌اش رخنه کرده بود، کف دستش را روی قفسه‌ی سینه‌ی نرگس نهاد و او را با تمام وجودش به سمت میز تک‌نفره هدایت کرد که کمر نرگس به صندلی خورد و سرش هم به همان صندلی برخورد کرد و نیز از سرش خون بارید. بعضی‌ها خندیدند و بعضی‌ها هینی کشیدند و نیز بعضی‌ها حیران ماندند.
خانم اسدی هراسان خود را به جایی که نرگس بود رساند و با ترس گفت:
- نرگس؟ دخترم؟
نرگس چشم‌هایش تار می‌دید و نمی‌توانست خوب همه‌جا را مشاهده کند. فقط خانم اسدی را می‌توانست که آن را هم تار می‌دید. از سرش خون می‌بارید و این موجب شد که خانم اسدی هراسان و دستپاچه کند و سپس سراسیمه کلاس را ترک کند.
هانیه ترسیده بود؛ اما سعی می‌نمود که چهره‌ی خود را ساده اعم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
655
پسندها
1,646
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
با همان بغض، دستی بر سرش کشید. دور سرش را باندپیچی کرده بودند و به شدت درد می‌کرد. آخی از دهان‌اش خارج نمود که همانا در گشوده شد. مادرش با چشمانی گریان با شتاب به سمت او روانه شد.
با قربان صدقه گفت:
- قربونت برم، خدا الهی ازش نگذره! دختره‌ی بی‌صفتِ بی‌وجود!
با نزدیک شدن‌اش، نرگس را در آغوش کشید و گونه‌های برجسته‌ی نرگس را بوسید.
- چی‌شد که سرت به میز خورد؟
آب دهانش را بلعید. دوست نداشت که جنگ و جدال به راه بیندازد. او نمی‌خواست که با هانیه دعوا نماید؛ اما این خود هانیه بود که جنگ و دعوا را آغاز نموده بود.
با عذرخواهی می‌توانست کاری کند که نرگس او را ببخشد. چرا فردی که او را می‌بخشد، بار دیگر موجب همان کار خطا کرده‌اش می‌گردد و دوباره بایستی طلب مغفرت کند؟ این خود ‌ظلم کردن به آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

موضوعات مشابه

عقب
بالا