در کنار پنجرهای بزرگ، رو به درختان سر به فلک کشیده؛ دختری با چهرهای درهم نشسته بود که راههای نازک مشکی سرچشمه گرفته از چشمش نشان از حال بدش بود. او هر چند ثانیه کلافه دستی بر موهای گره خوردهاش میکشید، دیگر از اووفهای خارج شده از دهانش نگویم؛ آخه انگشت شمار نیستند. انگار که مالک تمام غمها بود!