عجیب است آدمی که شکست خورده ولی تظاهر میکند تظاهر به شادی... تظاهر به خوشبختی... تظار به بیتفاوتی... انگار که تا به این حال غمی در دل غروبزدهاش ننشسته!
در خلوت تنهاییام در غروب دلم وقتی که کنج پنجرهای کز کرده نشسته بودم و قطرات اشک شور و تلخم آرام آرام از پوست کبود شدهام سقوط میکردند، برای چند صدمین بار بود که صدای خورده شیشههای سوزناک دلم را شنیدم.
به تقویم که خیره میشوم، چشمانم تر میشوند و سیبک گلویم بالا و پایین میرود، انگار که کسی فشارش میدهد؛ در گلویم گلولهای گیر کرده. شاید هم این گلولهی آرزوهای بر باد رفتهام باشد.
چهرهی گرفتهاش به خوبی حس میشود، در چشمانش برق غمگینی موج میزد. لحن صدایش به شدت زیادی مصدوم شده نشان میداد، همهی حرفهایش با حسرت، آه و بغض عجین شده بودند.
بیچاره دخترک، مانند دیوانه روی پاهایش خم شده بود و موهای نیازمند نوازشش را مانند زنجیریها میکشید. اشکهای جاری شده از چشمانش میتوانستند یک دریا از غم بسازند، جیغهایش با آه و نفرین در هم شده بودند؛ بیچاره دخترک که تنها بود.
دیوانگیهایش انگشتشمار نبودند که، برای خاطرهای میخندید و ناگهان زیر گریه میزد. او برای هر سوال یک پاسخ داشت:
_ خطرناک است و نابود کننده.
بدبخت دیوانه بود دیگر!
هر لحضه که میخواهم فراموشت کنم، صدای طنینآوازت در گوشهای پر شده از صدای آههایم میپیچد. هر لحضه که میخواهم فراموشت کنم، گرمای تنت را بر پوستم احساس میکنم. من در هر لحضه و هر وقت به یاد تو هستم ای یار دل...
دلش مانند تمام دلهایی که در غروب جمعه گرفته میشوند، گرفته بود. دوست داشت دستهای ظریفش را مشت کند و با تمام توان به قلب مجنونش بکوبد ولی امان از دل که طاقت ندارد حرف دلنشین محبوبش سرپیچی کند.