روی سایت دلنوشته غروب دل‌ | mona atiye کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

mona.n

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
26/3/18
ارسالی‌ها
301
پسندها
4,127
امتیازها
17,273
مدال‌ها
1
سن
19
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
به زیبایی یک پروانه، به خوشبویی یک گل رز، به معصومیت برق چشمی شاد و به پاکی آب زلال... گذشته‌ی دخترک نابود شده را می‌گویم!
 
امضا : mona.n

mona.n

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
26/3/18
ارسالی‌ها
301
پسندها
4,127
امتیازها
17,273
مدال‌ها
1
سن
19
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
آخر انصاف است که من به اندازه‌ی تمام دنیا
عاشقش هستم و او حتی به اندازه‌ی یک مشت خاک دوستم ندارد.
 
امضا : mona.n

mona.n

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
26/3/18
ارسالی‌ها
301
پسندها
4,127
امتیازها
17,273
مدال‌ها
1
سن
19
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
این روزها اگر پایان اعتراف عاشقانه و جواب رد دادن علامت تعجب را ندیدی لطفا تعجب نکن.
 
امضا : mona.n

mona.n

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
26/3/18
ارسالی‌ها
301
پسندها
4,127
امتیازها
17,273
مدال‌ها
1
سن
19
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
+ عاشقمی؟
_ نه!
+ دوسم داری؟
_ نه!
+ بهم علاقه داری؟
_ نه!
+ وابسته‌ام شدی؟
_ نه!
+ پس چرا با منی لعنتی؟
_ چون تو یه سوال و جا گذاشتی!
+ چه سوالی؟
_ اینکه می‌پرستمت یا نه∞!
 
امضا : mona.n

mona.n

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
26/3/18
ارسالی‌ها
301
پسندها
4,127
امتیازها
17,273
مدال‌ها
1
سن
19
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
نمی‌دانم چرا این روزها احساس می‌کنم خسته‌ام! اما نه خستگی جسمی، نه؛ منظور از آن خستگی هایست که ذهن، قلب و روحت را پریشان می کند.
 
آخرین ویرایش
امضا : mona.n

mona.n

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
26/3/18
ارسالی‌ها
301
پسندها
4,127
امتیازها
17,273
مدال‌ها
1
سن
19
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
در یک غروب جمعه، در خلوت ذهنم وقتی که هیاهویی نبود احساساتم را همراه با تو نابود کردم.
 
امضا : mona.n

mona.n

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
26/3/18
ارسالی‌ها
301
پسندها
4,127
امتیازها
17,273
مدال‌ها
1
سن
19
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
وقتی بهش نگاه می‌کردم، احساس قشنگی بهم دست می‌داد. همیشه یه لبخند کوچیکی کنج لبش بود، مهربون بود و ساده؛ خیلی‌ها سعی می‌کردن به حریمش نزدیک بشن ولی خب اون اجازه نمی‌داد. یه روز دل و به دریا زدم و برای اعتراف رفتم جلو، از دور دیدمش باز هم تو گوشه‌ترین و دنج‌ترین نقطه دانشگاه نشسته بود. با لبخند همیشگیش هم به صفحه موبایل خیره بود. برای لحظه‌ای ترس برم داشت! نکنه داره با یه پسری حرف می‌زنه ولی بلافاصله به خودم تشری زدم. با تردید به سمتش رفتم ولی مثل همیشه محکم راه می‌رفتم، سعی کردم امواج منفی رو از خودم دور کنم.
بالای سرش ایستادم، سرش رو بالا اورد. مثل همیشه چشماش معصوم بودن، نمی‌دونم چرا ولی احساس می‌کنم اون هم من و دوس داره شاید هم توهمی شدم. منتظر نگاهم می‌کرد، یکم هل شدم ولی خودم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : mona.n
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا