وقتی بهش نگاه میکردم، احساس قشنگی بهم دست میداد. همیشه یه لبخند کوچیکی کنج لبش بود، مهربون بود و ساده؛ خیلیها سعی میکردن به حریمش نزدیک بشن ولی خب اون اجازه نمیداد. یه روز دل و به دریا زدم و برای اعتراف رفتم جلو، از دور دیدمش باز هم تو گوشهترین و دنجترین نقطه دانشگاه نشسته بود. با لبخند همیشگیش هم به صفحه موبایل خیره بود. برای لحظهای ترس برم داشت! نکنه داره با یه پسری حرف میزنه ولی بلافاصله به خودم تشری زدم. با تردید به سمتش رفتم ولی مثل همیشه محکم راه میرفتم، سعی کردم امواج منفی رو از خودم دور کنم.
بالای سرش ایستادم، سرش رو بالا اورد. مثل همیشه چشماش معصوم بودن، نمیدونم چرا ولی احساس میکنم اون هم من و دوس داره شاید هم توهمی شدم. منتظر نگاهم میکرد، یکم هل شدم ولی خودم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.