دلداه ام در فراغت مرا با صبر ایوب میسنجی
مگر ناز کتر ازگل گفتارم اینگونه زمن میرنجی
گویند عاشقان پیراهن یوسف شفاعت دارد
زلیخای دلم به دیدار گاه گاهت قناعت دارد
دریا ! موج خروشت رابه سکونی آب است
نمیدانی در هیاهویت یونس به خواب است
سفری که رفتی جانا آیا به دیار خوبان بود
چگونه بگفتم بهر تو دل ملک سلیمان بود
دلم زدوری تویارا کی این چنین صبور است
قرآن به جای خود قسم به انجیل وزبوراست
اولین به ره رفته در راه عشق هابیل است
کشته ای مرا بینشان صنمی تورا باقابیل است
بازا،بازآعشق من که چون کعبه طوافت کنم
عزیزی از عتاب وگلایه های سوزم معافت کنم
گل من!حرفی زد زبان اورابه دهن زنجیرش کنم
بمان بامن دلیست که پیش تو من پیرش کنم