هنر عشق ، عجب هنریست و من غافلم از آن
شعری گفتی و روشن شد احساس باطلم از آن
مرا اگر خواهی شبی تا سحر در آغوش گیری
باید تست روان گیرم و آید جواب عاقلم از آن
شاعری گوید دیوانه چودیوانه بیند خوشش آید
دلا،شب تا سحر به آغوش توبنشیند خوشش آید
گر هزار تست گیری هردویکی از دیگری دیوانه تر
یاراگر جواب عاقلی نیاید نذری باید وخوشش آید
دیوانه ام و دیوانه ای ،دیوانگی چه عالمی دارد
تست دادن به دیوانگی نیاز به عقل سالمی دارد
من را تا سحر یارای در آغوش ماندن نیست
مگر نذری ، توفیر بر عقل همچین آدمی دارد ؟
با عشق نخواه من را دیوانه ام ، ضرر میکنی
شبت را با اضطراب و دلهره ، سحر میکنی
دیوانه را عقل نیست میشکند هرچه اید پیش
زترس زندگی و جستن زخطرآجان ، خبر میکنی
من کجا روم جز به رویای تواین زندگی درام من
این شاعر بیچاره هر کاری کرد نشدی تو رام من
من کی آزرده کنم خاطر نازت را نازنین باعشقم
باتنهایی خو گرفته ای میروم نمیفتی به دام من