هر بار که میدیدمت، میخندیدی...
هر بار با خندههات برام دلبری میکردی
میشه نخندی؟
آخه...
آخه خندههات، دل میبرن!
نمیخوام با خندههات دلِ کسی رو ببری...!
بغض میکنم، وقتی که ناراحتی!
وقتی که ناراحتی، من میمیرم...
من بغض میکنم...
من تنها میشم...
من ناراحت میشم...
وقتی ناراحت میشی،
دلم طاقت نمیآره ناراحتیت رو...
میترسم آرومت کنم!
میترسم دیگه نذاری ببینمت...
از حسم میترسم...
آخه...
آخه دلم برات پر میکشه!
دلم، با ناراحتیت میشکنه!
اما میترسم از نبودت...!
چشمانم همچون ابرِ بهاری میبارد!
دلم برای جنگلِ نگاهت پر میکشد...
آخر دلم را برده است، چشمانت!
لبخندِ شیرینت بدجور دلبری میکند!
میبارم، همچون باران!
هستیام را بین حصارِ بازوانت میبینم، هستیِ من!
میشود با من بمانی؟
چشمانم را میبندم؛ در رویاهایم فرومیروم!
زمزمههای عاشقانهات را به جان میخرم...
فقط به روی من میخندی!
آخر، گفته بودم به جز من، به هیچکس نخند؛ گفته بودم لبخندهایت دلبری میکنند!
هر بار، دلم را مینگری
و هر بار، دلم برایت میلرزد!
آغوشت برایم امن است؛
همچون زندانبانی، مرا اسیرِ خود کردهای
و من اسیرِ نگاهت شدهام...
زندانبانِ من...!
صدای خندههایمان، گوشِ فلک را پر میکند!
شادیمان وصف ناپذیر است.
من، خوشبختترین هستم، در کنارِ تو!
من، با احساسترین هستم، با نگاهِ تو!
من، زندگی میکنم، با دستانِ تو!
از رویا بیرون میآیم
دستانم را مینگرم...
خالیست!
باز هم جای دستانت در دستم خالیست!