قلبم سرزمینی بود که هیچ چیز در آن رشد نمیکرد
اما بعد از اینکه گفتی:
" اینجا خانه و فقط مال من است"
گلهایی به رنگ عشق در آن، هر لحظه بلندتر شد و نتوانستم جلوی آنها را بگیرم...
پس مواظب باش آنها را زیر پایت له نکنی!
به من یاد دادهاند تسلیم نشوم؛
اما تو قلب مرا هم اکنون داری
همه وجود من تسلیم قلب خودت شده
و هر بخش آن مال توست
و تو... چه پیروزی بزرگی را بدست آوردهای
ولی حیف که خودت نمیدانی پیروز، تو هستی...!
همه ما از ساعت 12 شب تا 4 صبح، بدترین و غم انگیزترین ساعات زندگی مان را سپری میکنیم
چون...
با بی رحمی تمام به خودمان، انقدر به یک شخص فکر میکنیم و فکر میکنیم
تا اینکه بدون آنکه بدانیم، صبح با قلب درد و چشمان سرختر از خون از خواب بیدار میشویم...
پس کی قرار است
این زندگیِ بی رحمانه...
این قلب دردها...
سرخیِ چشمها...
صبوریها و دردها...
و همه روزهای تنهایی
تمام شود؟
-هیچ وقت...!