متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته چپيده در قفس | ف.سين كاربر انجمن يك رمان

  • نویسنده موضوع F.Śin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 3,764
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,102
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #21
گاهي لازم نيست حتماً آدم ها، حرف بزنند؛ گاهي اين چشم ها هستند كه حرف مي زنند!
چشم ها، شادت مي كنند، عاشقت مي كنند، ناراحتت مي كنند و يا حتي دلجويي مي كنند!
چشم هايت، درست از همان چشم ها بود و نگاهت...

نگاهت گيرا و گيرا و گيرا!
از آن روز به بعد، هيچ نگفتي اما نگاه مي كردي؛ آري، درست با همان چشم هايت!
و من، درست همانجا بود كه با برق چشم هاي تو، فهميدم كه درگير ِ يك حس ِ يكطرفه نشده ام.
و حالا اينجاست كه به حال آن روز ها غبطه مي خورم و مي فهمم اشتباه برداشت كرده بودم.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,102
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #22
بآنو جانم
چپيده در قفس، يعني خواستن ِ تو!
يعني مي خواهمت و براي داشتنت حتي خود را هم زنداني مي كنم، گوشه اي كز مي كنم و با فكرت، خون در رگ هايم مي بندد.
تو، شايد هماني باشي كه فكرت، خون را زيادي لخته مي كند، ضربان قلب را زيادي تند مي كند، چهره را زيادي سرخ مي كند و دست ها را به لرزش در مي آورد.
تو دارويي هستي كه هنوز شناخته نشده اما من، تو را يافته و معتاد شدم. معتاد ِ همين دارويي كه با آن، ساعتي بروم روي ابرها و به آسمان بي كران ِ قلبت، نزديكـ تر شوم.
بآنو جان
من چپيده ام در قفس اما ناراضي نيستم؛ چرا كه تو دليل ِ اين ناخوشي و در عين حال، خوشي هستي.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,102
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #23
پدرم هميشه مي گفت؛ پرنده ي عشق دقيقاً همچون شانس است! شانس يك بار در ِ خانه ي آدم را مي زند و پرنده ي عشق هم يكبار بر روي شانه ات مي نشيند! مي گفت، آدم نبايد پرنده را فراري دهد و اوقات تلخي ايجاد كند؛ چرا كه بعداً پشيمان خواهد شد و عذاب وجدان، گريبانش را مي گيرد.
من اين حرف ِ پدرم را با ديدن ِ تو، در اولويت قرار دادم اما مي داني مشكل از كجاست؟
مشكل اينجاست كه من تو را مي خواستمت و در عين ِ آن كه دوست داشتم زنداني ات كنم، آزادانه رهايت مي كردم و تو، مرا در آن سرماي سوزناك گير انداختي تا ساعتي گرم شوي و سپس كوچ كني و از اين ديار، بي هيچ آوازي بروي!
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,102
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #24
بگذريم...
رفتم به بيراهه و فضاي عاشقانه راه انداختم!
يادت مي آيد يك روز، جلوي در ِ خانه تان ايستاده بودم تا بيايي؟!
مرا ديدي، بر گونه ات زدي و پا تند كردي كه بيايي! من هم همانجا ايستاده و با لبخند نگاهت مي كردم. نزديكم شدي و با لهجه ي دوست داشتني ات گفتي:
-پدرم مياد عا... ببين مادرم اگر ببينه، ديگه من رو نمي بيني... يا برادرم شايد زنده م هم نذاره! خانواده ي مادري و پدريم چي ميگن اصلاً؟ دوست ندارم حرف در بيارن ها!
كمي نگاهم كردي و وقتي ديدي عكس العملي نشان نمي دهم، حرصي گفتي:
- هِي هِي آقا! با شما هستم ها!
من هم انگار كه در دنياي ديگري باشم، لب زدم:
- چشمات خيلي قشنگه، همش پرده ي نگاهم رو مي پوشونه! صدات رو خَيلي دوست دارم؛ هر شب توي گوش هام مي پيچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,102
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #25
آن شب بيداري ها را به ياد داري؟
آن شب هايي كه پشتِ پنجره ي اتاقت مي نشستم و "جان ِ مريم" مي خواندم! گونه هاي تو نيز، سرخ مي شد؛ درست همچون يك گل ِ سُرخ كه م*ست و سرخوشت مي كند.
من هم خيره ات مي شدم و گير مي كردم كه به صداي لطيفت گوش بدم يا به چشم هايت نگاه كنم!
من با تو فهميدم كه دو كار را نمي توان انجام داد؛ چرا كه وجود تو، فقط مي تواند حواس را معطوف يك حالت كند.
موهاي فر ِ تو، شايد نقطه ي اوج آن شب ها باشد...
موهايي كه با حوصله آن ها را مي بافتي اما همواره طره اي از آنها، از زير آن روسري خوش رنگت بيرون مي زد و همين طره، قلب را ويران مي كرد!
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,102
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #26
جنگ جهاني سوم را مي گويند بر سر ِ آب است اما من مي گويم عامل ِ جنگ ِ جهاني ِ سوم، تو هستي!
تويي كه به راحتي تك به تك ِ شهر هاي قلبم را فتح كردي و به نام ِ خودت زدي!
پرچم ِ چشم هاي ستاره گونه ات، هر چشمي را خيره ي شهر هايم مي كند و هر مهاجري را به شهرم مي كشاند اما بدان بآنو جان...
من آسمان ها، دشت ها، گل ها و هر آنچه كه در قلبم وجود دارد را از خيلي وقت است كه به نامت زده ام!
 
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,102
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #27
مي داني دلبر؟
دوست داشتن ِ تو، برايم يك امر ِ واجب شده بود ها!
اگر هر روز نمي ديدمت، اگر هر روز لبخندت را نمي ديدم، صدايت را نمي شنيدم، به تپش قلبت گوش نمي دادم، قربان صدقه ات نمي رفتم؛ گناه كرده بودم و مجازاتم هم، شب ها تا دير وقت بيدار ماندن و فكر كردن به روز ِ بي مصرفم و سرزنش كردن ِ خودم بود.
گفتم روز ِ بي مصرف!
هست ديگر عزيزِ من!
روزي كه مشغله ها، فكر ِ مرا كه در حوالي ِتو پرسه مي زد، مي ربودند؛ يعني يك روز بي مصرف! يعني روزي كه سر چيز هاي الكي، كسي كه دوستش داشتي را به اين مشكلات كوچك فروختي، يعني او را فقط براي همين لعنتي ها، ثانيه اي فراموش كردي!
آخر براي يك عاشق، ثانيه ها هم ارزشمند اند.
گوش مي دهي چه مي گويم؟
با دقّت تر گوش بده.
من مي خواهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,102
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #28
از تو پرسيده بودم روزي كه من نباشم، چه خواهي كرد؟
سكوت كردي و مدتي بعد، لب زدي:
- زندگي...
خواستم طعنه بزنم و بگويم:
- چه قدر دوستم داري ها! يك وقت زندگي ات رو به اتمام نرود ها! يك وقت خسته نشوي از نفس كشيدن و بيرون دادن كربن دي اكسيد و وارد كردن اكسيژن به شش هايت! دم و بازدمت كند نشود ها!
اما...
"من با تو فهميدم پارادوكس يعني چه!
تو هماني كه فكر، در موردت چيز ديگري مي گويد اما تو خلافش را انجام مي دهي و مي فهماني كه هر روز، بيشتر بايد با تو وقت گذراند و بيشتر بايد تو را حل نمود تا حداقل، يك درصد از وجودِ مجهولت را فهميد."
- زندگي مي كنم اما زندگي اي كه ديگه مشخص نيست روزش چيه و شبش كِي هست! ماه و خورشيد تويي آخه...
تمام بود و نبود من هستي عزيز تر از جان!
بفهم ديگر، اي...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,102
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #29
كاش مي شد يك سري زمان ها را برگرداند، يك سري اتفاقات را دوباره رقم زد و يك سري ناممكن ها را ممكن كرد دلبر!
مثلِ زماني كه براي اولين بار دستت را گرفتم، مثل زماني كه سرودم "غيرِ تو، در دلِ من هيچ كسي جاي ندارد".
مي خواهم زمان را برگردانم، درست همان جا كه لبخندِ عميق مي زدي، درست همان جا كه مي گفتي "انتخاب اول و آخر من تو هستي".
مي خواهم آن اتفاق شيرين، زمان آشنايي مان را دوباره تكرار كنم، دوباره آن شب بيداري ها را تكرار كنم، دوباره برايت همه كار كنم تا فقط بخندي...
مي خواهم به جاي بزدلي، اين بار تمامِ ناممكن هاي جهان را از سرِ راهمان بردارم، راه را هموار كنم و دست در دست هم، مسيرِ خوشبختي را طي كنيم.
دلبر، تو به من بگو!
چگونه مي توانم زمانِ لعنتي را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
17,102
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #30
هميشه، آدم هايي وجود دارند كه يك دفعه وسطِ فيلم زيبايي كه تماشايش مي كني و عنوانِ "خوشبختي" در نوار بالاي آن به تو چشمك مي زند، پيدايشان مي شود و آن فيلمِ را تبديل به كابوسِ شب هايت مي كنند.
مي ترسم دلبر... كابوسِ هر شبم، رفتنِ تو به همان خانه ي بختي ست كه آقايَت مي گفت براي آن كه تو را به من ندهد، به آن جا تبعيدت مي كند!
يعني رسماً من، با دست هاي خودم تو را از خود گرفتم!
آخر مي داني؟
به تو قول داده بودم كه قوي باشم و براي به دست آوردنت، همه كار كنم! من هم شجاعت به خرج دادم و خواستم دستت را بگيرم و در كنارِ هم، از زيبايي هاي مسير عشق لذت كافي را ببريم اما حرف آن كسي كه عشق را نمي فهميد و به اصلاح، به فكرِ آينده ي تو بود، تمامِ تصوراتم را سوزاند و خاكستر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : F.Śin
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا