متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته چپيده در قفس | ف.سين كاربر انجمن يك رمان

  • نویسنده موضوع F.Śin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 3,760
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,259
پسندها
17,086
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #11
نويسندگي را كنار گذاشتم، شعرهايي كه برايت نوشته بودم را سوزاندم و با كلماتي كه عشق در آنها موج مي زد، وداع گفتم!
خداحافظ شب بيداريها،
خداحافظ شعر هايي كه در وصف ِزلفش سروده شد،
خداحافظ...
از همه چيز گذشتم، بلكه فراموشت كنم، بلكه كمرنگ و از دل پاك شوي.
نمي دانستم فقط دارم خودم را گول مي زنم وگرنه دل هنوز پاي حرفي كه زده بود، ايستاده بود.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,259
پسندها
17,086
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #12
خود درگيري كه مي گويند، چيست؟ درگير ِ خود بودن يا خود ِ درگير؟!
بگذريم... آدمها كه زياد فكر كنند، مسائل ريز و درشت، چندان پر اهميت خواهند شد كه گاهي زندگي كردن و نفس كشيدن فراموش ميشود.
البته شايد هم تأثير آن شب بيداري ها بود كه اينگونه به سرم زده بود.
مادر خيلي غير منتظرانه، به من گفت:
-بهش بگو! خودت رو عذاب نده.
نمي فهميدم چه مي گويد و از چه حرف مي زند، شايد هم مي دانستم ولي مشكل آنجا بود كه خودم را به آن راه مي زدم و انكار مي كردم تا رها شوم.
مادر همچنان روي حرفش پافشاري مي كرد، آخر سر هم، همه چيز را گفتم!
بياييد قبول كنيم در شرايط سخت كه قرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,259
پسندها
17,086
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #13
تمام شد...
خواستم از اين بند رها شوم! بس بود هرچه در قفس ِ عشق و عاشقي، خودم را حبس و با دنيايي از حرف هاي ناگفته سر كردم.
خواستم بگويم و يكبار هم كه شده، براي تويي كه دوستت دارم، شجاعت به خرج دهم. آسمان به زمين نمي آمد اگر يك ترسو، به عشق اعتراف ميكرد.
ما ها بايد ياد بگيريم حرف بزنيم. سكوت كردن، تنها خودمان، جسم ِ عاشقمان و روح ِ اسيرمان را آزار مي دهد. حرف نزدن و سكوت كردن، هيچ سود و نفعي ندارد، چرا كه نابود مي شويم اما هيچ كس هم نمي داند چه مرگمان است...
سكوت مي كنيم كه خوار نشويم، كه غرورمان خُرد نشود، كه از دست ندهيم، كه نبازيم...
آقا اصلاً به دركـ! بگذار هرچه نشده، بشود اما بايد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,259
پسندها
17,086
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #14
مثل ِ آدم هايي شده بودم كه دقيقاً وسط يك چهارراه ايستاده اند و نمي دانند آن راهي كه به مقصد مي رساندشان، كجاست!
يكي هم نبود بگويد "كجايي؟! كجاها سير ميكني؟
من هم خيره به دور دستها، لبخند بزنم و بگويم:
-در جنگل سبز چشمانش قدم ميزنم، لابلاي موهاي رقصانش ميچرخم و با تمام وجود، عطرش را نفس ميكشم و مـست ميشوم.

يادت مي آيد؟ در تصورات مي ديدم كه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,259
پسندها
17,086
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #15
مي خواستم بگويم اما نمي دانستم چطور!
اصلاً نمي دانستم چگونه شروع كنم و چه بگويم؟!
برگشتم و خواستم بروم اما منصرف شدم.
تو دليل ِ زندگي ِ من بودي. حتي اگر من دليل ِ زندگي ات نبودم، باز هم اين پارادوكس، به دل مي نشست.
بلافاصله گفتم:
-ببين...
حتي نامت را هم نمي دانستم.
ادامه دادم:
-من اصلاً اينطوري نبودم ها! سرم هميشه پايين بود. مي دوني؟ اصلاً كسي به چشمم نميومد و ترجيح مي دادم به كسي نگاه هم نكنم. تازهشم، من اصلاً قيافه ام اينطور كه مي بيني نبود. خيلي خوب غذا مي خوردم، گاهي كل ِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,259
پسندها
17,086
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #16
يك چيزي را مي داني عزيزكم؟!
آن روز، هيچ نگفتي، داد نزدي كه ديوانه است، سيلي به گونه ام نزدي و حتي، سرزنشم هم نكردي اما با نگاهت به من فهماندي كه هيچ وقت، جايي در قلبت نخواهم داشت.
من مبتلا بودم به دردي كه دارويش را خيلي وقت پيش پيدا كرده بودم اما اين دارو، يكي از دست نيافتني ترين ها بود.
فهميدم، آدمي كه هيچ نداشته باشد؛ نميتواند درمان شود!*


*در واقع منظور اين است كه آدم تا وقتي كه عاشق است اما چيزي در دست و بالش نيست، نمي تواند به معشوق برسد.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,259
پسندها
17,086
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #17
به يك چيز دقت نكرده اي اما حالا كه در اين قفس حبس شده ام و وقت زياد است، بگذار برايت بگويم!
وقتي به يك چيز زياد فكر مي كني، در تصوراتت او را در حالي كه براي توست، مي بيني اما هنگامي كه روبرويش ايستادي و نتوانستي آن را به دست آوري، ماتت مي برد.
من، هميشه آرزوي چيزهايي را داشتم كه در تصورات، تنها براي من بودند اما در واقعيت، خيلي از من دور بودند. مثلاً هميشه دوست داشتم يك دوچرخه داشته باشم، سوارش شوم و ركاب بزنم، شايد بخندي اما در تصورات، حتي روزي از اين دوچرخه افتادم و زانويم هم زخمي شد.
تازه، يكي از آرزوهايي كه در رويا، داشتهام محسوب مي...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,259
پسندها
17,086
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #18
رفتي...
اما از دل نرفتي!
من با تو، معناي شجاعت را در يافتم.
من با تو فهميدم كه بايد جنگيد، براي هر آنچه كه مي خواهي!

من با تو فهميدم كه غير ممكن وجود ندارد!
"من با تو، شدم مثل ِ همان سربازي كه از كشورش دفاع مي كند و با هركسي كه دشمن محسوب شود مي جنگد اما نه براي مردم! تنها براي معشوقه اش كه شب ها آرام بخوابد و خودش، روزي بتواند اين معشوقه را به دست آورد... "
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,259
پسندها
17,086
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #19
مسئله را براي يكي بازگو كردم كه شايد بتواند راه حلي ارائه بدهد!
از عشقت گفتم، از شب بيداري ها گفتم، از خوشبختي اي كه قرار بود با تو نصيبم شود گفتم اما آن آدم كه قرار بود همدمم باشد و راه حلي ارائه دهد، تنها خنديد. من نمي دانم اين عشق، كجايش خنده دار است كه برخي، مي خندند و مي گويند: "تو كه گفته بودي عاشق نمي شي؟" آقا آدم كه كف ِ دستش را بو نكرده، مي آيد و مي بيند يكي آمده و محكم خودش را به دل قفل و زنجير كرده! آن وقت هيچ نمي شود كرد.
خم به ابرو آوردم كه خنده را خورد و گفت: "خوب، خودت رو به در و ديوار بزن تا شايد عاشقت شه!"
شايد بخندي اما به اين حرفش، ساعت ها فكر كردم و تصميم گرفتم براي بدست آوردن تو، خودم را به در و ديوار بزنم.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,259
پسندها
17,086
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #20
بار دوم را به ياد داري؟ نگو كه يادت نمانده، نگو كه صداقت كلامم اصلاً بر رويت تأثيري نگذاشت، نگو كه حرف هايم پشيزي هم برايت ارزش نداشت، نگو كه همه را درست همانجا خاك و فراموش كردي!
به من بگو: "تو كه حرف زدي، مو به مو همه ي جملاتت را به خاطر سپردم و بارها و بارها، آنها را از حفظ براي خودم گفتم و غرق لذت شدم."
اين را بدان و هرگز فراموش نكن. من از هيچ چيز در زندگي ام هراسي ندارم اما هميشه از فراموش شدن ترسيده ام. من مي ترسم آدم ها، مرا از ذهنشان پاك كنند و هنگامي كه رفتم، شرمنده شوند و بگويند كاش به يادش بوديم. در واقع، من براي خود ِ آدم ها نگرانم نه خودم!
بگذريم...
اصلاً بگذار برايت بگويم چه شد، شايد آنقدر درگير بوده اي كه فراموش كرده اي ديدار بار دوم را! مديوني اگر فكر كني...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا