متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته حس من|سامیار زاهد کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع سامیار زاهد
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 52
  • بازدیدها 3,774
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

سامیار زاهد

نویسنده ادبیات
سطح
5
 
ارسالی‌ها
1,133
پسندها
50,842
امتیازها
61,573
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #11
راست می‌گفت!
از اولش هم راست می‌گفت
نباید به تو اعتماد می‌کردم
تو کمی بیشتر از کمی خ**یا*نت کار بودی
تو از اول هم برای ماندن نیامده بودی!
اصلا بگو ببینم دلیل بودن کوتاهت کنار من چه بود؟!
نقشه جدیدی داشتی؟
راست می‌گفت!
حس من راست می‌گفت
تو اصلا قابل اعتمادم نبودی!
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سامیار زاهد

سامیار زاهد

نویسنده ادبیات
سطح
5
 
ارسالی‌ها
1,133
پسندها
50,842
امتیازها
61,573
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #12
این روزها سرم پر از حرفای ناراحت کننده و غم انگیز است...
اما حسی ندارم!
این روزها به هیچ‌کس و هیچ چیز حسی ندارم.
فکر می‌کنم اتفاقات اطرافم کار خودشان را کرده‌اند!

آری حس من مرده است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سامیار زاهد

سامیار زاهد

نویسنده ادبیات
سطح
5
 
ارسالی‌ها
1,133
پسندها
50,842
امتیازها
61,573
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #13
همه چیز در یک زمان مشخص اتفاق افتاد
عادی بودی
زیادی ادعای عاشق پیشگی کردی
سرد شدی
مرا نادیده گرفتی
حرف از رفتن زدی
گقتی عاشق شخص دیگری هستی
گفتم دوستت دارم و تو چه ساده تمام احساسم را به یغما بردی
و من چه ابلهانه به تو اجازه رفتن دادم
نه... نه این‌که عشق را گدایی کنم؟!
هرگز!
فقط کمی حسرت به دلم مانده، همین و بس!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سامیار زاهد

سامیار زاهد

نویسنده ادبیات
سطح
5
 
ارسالی‌ها
1,133
پسندها
50,842
امتیازها
61,573
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #14
تو برای من پله‌ی ترقی محسوب شدی
نه این‌که از تو سو استفاده کرده باشم...
نه!
تو با رفتنت تنها بودن را به من یادآوری کردی...
با رفتنت به من فهماندی که کسی را ندارم
و من چکار کردم؟
صادقانه بگویم، نوشتم!
اوایل فقط می‌نوشتم اما کم کم و با فکر به خاطراتمان در حال پیشرفت هستم
تنها مشکلم غمگین بودن فضای نوشته‌هایم است
اما این را بدان!
"من شاد می‌نویسم اما غمگین خوانده می‌شود."
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سامیار زاهد

سامیار زاهد

نویسنده ادبیات
سطح
5
 
ارسالی‌ها
1,133
پسندها
50,842
امتیازها
61,573
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #15
حس من از یک جایی به بعد
دیگر متعلق به من نبود...

عروسک خیمه شب بازی تو شده بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سامیار زاهد

سامیار زاهد

نویسنده ادبیات
سطح
5
 
ارسالی‌ها
1,133
پسندها
50,842
امتیازها
61,573
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #16
امشب شکم به یقین تبدیل شد!
مدت‌هاست دیگر با کسی مهربان نیستم
مدت‌هاست دیگر لبخند نمی‌زنم
مدت‌هاست از رنج کشیدن مردم دلگیر نمی‌شوم
مدت‌هاست که فقط انسانم و انسانیت ندارم
مدت‌هاست که زنده‌ام و زندگی نمی‌کنم
مدت‌هاست که دیگر "منی" وجود ندارد و کالبد تو خالیِ من در حال گشت و گذار است!
آری امشب شکم به یقین تبدیل شد!
من مدت‌هاست که مرده‌ام...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سامیار زاهد

سامیار زاهد

نویسنده ادبیات
سطح
5
 
ارسالی‌ها
1,133
پسندها
50,842
امتیازها
61,573
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #17
مدت‌هاست دیگر به یاد ندارم چگونه می‌خندیدی
چگونه حرف می‌زدی
شیطنت‌هایت را
لوس بازی‌های گاه و بی‌گاهت را
طرز لباس پوشیدنت را
دوستت دارم‌هایت را
نوع راه رفتنت
طرز صحبتت
هیچ چیز را به یاد ندارم
اما تصویری بزرگ از سیاه چشمانت درست روبه‌روی صفحه‌ی نمایش چشمانم است،
که هر کاری می‌کنم...
نمی‌توانم فراموشش کنم و یا حداقل یادش را کمرنگ کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سامیار زاهد

سامیار زاهد

نویسنده ادبیات
سطح
5
 
ارسالی‌ها
1,133
پسندها
50,842
امتیازها
61,573
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #18
چه می‌گویی؟
چه داری که بگویی؟
بی‌بهانه فریاد نزن!
کسی که جهان هم اکنون نیازمند شنیدن فریادش است من هستم!
چرا دست پیش می‌گیری که پس نیفتی؟
هر که نداند فکر می‌کند کسی که خ**یا*نت کرد من بودم!
هه خیلی جالب است!​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سامیار زاهد

سامیار زاهد

نویسنده ادبیات
سطح
5
 
ارسالی‌ها
1,133
پسندها
50,842
امتیازها
61,573
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #19
گفتم:
-موهایت را کوتاه کن.
پرسید:
-چرا
گفتم:
-از موی بلند بیزارم!
*
گفتم:
-لنز مشکی بگذار.
پرسید:
-چرا؟
گفتم:
-جذاب‌ترت می‌کند.
*
گفتم:
-پوستت را برنز نکن.
پرسید:
-چرا؟
گفتم:
-ساده زیباتر است.
*
گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم!
و او پرسید و پرسید و جواب گرفت!
*
خواستم در آغوشش بگیرم اما ناگهان پسش زدم!

او هیچ‌وقت مثل تو نمی‌شد!
هیچ‌وقت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سامیار زاهد

سامیار زاهد

نویسنده ادبیات
سطح
5
 
ارسالی‌ها
1,133
پسندها
50,842
امتیازها
61,573
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #20
این روزها حس من کمی عصبی‌تر از حد معمول به نظر می‌رسد...
دلیلش را نمی‌دانم!

اوه صبر کن، شاید هم بدانم!
اری درست است، روز تولد آشناییمان نزدیک است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سامیار زاهد
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا