احساس خفگی میکنم در این سرا،
در این سرایی که همهجایش بوی
خ**یا*نت میدهد، دلم میخواهد بروم بیرون، اما بیرون پر از خوکهای وحشی
است که خون مردمان این شهر در رگهایشان میجوشد؛
چه باید بکنم من در این سرا؟!
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
منم این زاده تاریکی در جستجوی یک نور،
یک نوری که هدفم را نمایان کند!
خسته شدهام از بس در ظلمات قلبم در انتظار یک هالهی سرخ که مرا با خود ببرد، نشستم.
به چه امیدی من زندهام؟ کسی پاسخ این سؤالم را میداند؟!
آیا به امید دیدن رخ سیاه شده زیر غبارهای نفرت؟
یا به امید شنیدن صداهای گوشخراش مردم؟ به امید زیستن کنار یک مشت زباله متحرک؟!
اشتباه بزرگ من این بود خودخواهی را با غرور اشتباه گرفتم! دروغ را با منطق، فریب را با زرنگی؛
فکر میکردم آنان مردمانی زرنگ و مغرورند که با منطق سخن میگویند!
از وقتی فهمیدم کسی در پی حق نیست
خودم را آجودان نامیدم، آجودان حق،
تا نگذارم سایهی حق ناپدید بشود
نگذارم دروغ و کذب جلوگری کند؛
در توانم فقط این گفتن بود و گفتم
اگر در توانت عمل کردن هست،
پس عمل کن!