وقتی محصور اتاقم میشوم و از آن بیرون نمی آیم
وقتی قهر میکنم و اشک در چشمانم جمع میشود
انتظار دارم بیایی و تقه ای به در اتاقم بزنی و بگویی:
- دخترم؟ دخترِ مامان؟ بیا بیرون عزیزم!
و من با بغض بگویم:
- چرا اینقدر منو اذیت میکنی؟
و همه بغض های این چند ساله ام را خالی کنم
مادر؟
مادرم؟
عزیزم؟
چرا نمیفهمی تک دخترت رو به نابودیست؟
چرا نمیبینی روحِ از دست رفته اش را؟
چرا دستم را نمیگیری تا از منجلاب زندگی ام بیرون آیم؟
چرا؟
من دوستت دارم
اصلا عاشقت هستم
ولی ...
مطمئن نیستم در آینده هم اینقدر عاشقت بمانم
کاش بفهمی
من دوست دارم تا ابد عاشقت بمانم!