روی سایت دلنوشته مرگ تدریجی/Ŋɨℓσσ-ʝ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Niloo.j
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 42
  • بازدیدها 1,559
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,067
پسندها
70,078
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #21

کم کم دارد می‌رسد، صدای پایش را می‌شنوم،

حسش می‌کنم، بویش را استشمام می‌کنم!

کاش بی‌صدا بیاید، آرام بیاید، بی بو و حس

بیاید، بیاید و آرام بگیرد این دلم.

نه اصلأ کاش یک دفعه بیاید و تمام شود!

ولی افسوس که تدریجی می‌آید...

مرگم را می‌گویم؛ آرام و تدریجی می‌آید...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,067
پسندها
70,078
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #22

این روزها حالم را نمی‌دانم، زنده‌ام یا مرده،

هستم یا نیستم، وجود دارم یا ندارم،

اصلاً انسان هستم یا نه!

حال عجیبی است گیر کردن میان باتلاق زندگی و

توهّم، وهم و خیال، شاید خواب باشم، شاید بیدار

نمی‌دانم، شاید خوابم و کابوس می‌بینم!

کسی بیاید سیلی محکمی بزند که بیدار شوم

از این خواب...

این حال، مرا خواهد کشت!

می‌دانم خواهم مُرد، با مرگی تدریجی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,067
پسندها
70,078
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #23

من هم غرق شده‌ام در سیبلاب ناجوانمردانه روزگار

حال سیل زدگان را خوب می‌دانم، دست و پا می‌زنند

در آب و گِل، نفساش بالا نمی‌آید، تمام ریه‌شان

پر از آب می‌شود، آبی که مایه‌ی حیات است،

می‌شود ابزار مرگ!

و تو آمدی و مایه‌ی حیاتم شدی، زندگی بخشیدی

و اکنون تو شده‌ای همان بلای جانم.

جانم را گرفتی به بدترین حالت ممکن

با مرگی تدریجی جانم را گرفتی!

محبوبم تو فقط بمان، من جانم را فدایت می‌کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,067
پسندها
70,078
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #24

با او باشی ولی با او نباشی بدترین حالت ممکن

است برای مردن.

یعنی کنارش باشی، در فکرت باشد، در قلبت باشد

در نگاهت باشد، نامش در زبانت جاری باشد

ولی او با تو باشد یعنی در فکرش تو نباشی،

در قلبش تو نباشی، در زبانش نام تو نباشد.

و مردن در این حالت زمانی‌ست که بیاید و

با تمام عشق و شور و شعف بگوید

کسی را پیدا کرده است، بگوید دیگری را دوست دارد،

از عاشقانه‌هایش با دیگری بگوید و تو تنها فقط

بگویی خب و او ادامه دهد.

این یعنی مرگ تدریجی من...

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,067
پسندها
70,078
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #25

مرگ تدریجی را زمانی فهمیدم که حال یک دلقک

را دیدم.

شاد بود، می‌خندید، بازی می‌کرد، همه را

می‌خنداند.

ولی خود می‌شکست، اشک‌هایش را پاک می‌کرد.

تا کنون خط سیاه زیر چشم دلقک را دیده‌اید؟

این همان خط گریه اوست ولی لبخند بزرگ

قرمز رنگش مانع می‌شود کسی خط سیاه را

ببیند.

من نیز همینم... دلقکی که همه را شاد می‌کنم، از

ته دل غمشان غمم می‌شود، دردشان دردم

می‌شود ولی کسی خط سیاه چشمم را نمی‌بیند.

این است مرگ تدریجی یک دلقک.

هوای دلقک‌ها را داشته باشیم تا

تبدیل به جوکر نشوند.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,067
پسندها
70,078
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #26

امروز خواهم مُرد!

نه تصادف می‌کنم، نه سکته می‌کنم، نه خودکشی

امروز می‌میرم؛ آهسته و تدریجی.

امروز ساعت‌ها را مرور می‌کنم.

صبح، ظهر، شب، همه‌ی لحظات را مرور می‌کنم.

پنج سال قبل...

۲۹ فروردین چه ها گذشت!

امروز با مرور خاطراتت می‌میرم!

پدرم امروز با خاطراتت می‌میرم!

آرام و تدریجی...

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,067
پسندها
70,078
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #27

مرگ حق است ولی به یک باره مُردن نامردی‌ست.

پدرم نامردی رفتی...

صبح خودم بیدارت کردم بر عکس هر روز که

تو بیدارم می‌کردی...

صبحانه را با هم خوردیم.

یادت هست؟

با هر لقمه‌ی نانی که می‌خوردی تعریف می‌کردی

که امروز چقدر این نان خوشمزه است!

یادت هست؟

من که یادم هست؛ مگر می‌شود آخرین صبحانه را

در کنارت فراموش کنم؟

پدرم دیگر نان‌ها نان نیستند!

بعد تو دیگر صبحانه به کامم دلنشین نیامد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,067
پسندها
70,078
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #28

من هر روز بعد رفتنت می‌میرم.

خودم راهی‌ات کردم.

گفتی سرت درد می‌کند، گفتم فدایت شوم.

گفتی حالت خوش نیست، گفتم قربانت شوم.

گفتی درد داری، گفتم دردت به جانم.

لباس‌هایت را برایت آوردم.

خودم به تن نحیفت کردم.

کُتت را مرتب کردم مثل همیشه.

پدرم یادت هست چقدر سر لباس پوشیدن بحث

داشتیم؟

من همیشه می‌گفتم که تو یعنی پدر من باید

خوشتیپ بگردد.

ولی آن روز بی بحث هر لباسی آوردم پوشیدی.

چقدر زیبا شده بودی پدرم...!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,067
پسندها
70,078
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #29

آن روز چندبار خداحافظی کردی، یادت هست؟

من یادم رفت پشت سرت آب بریزم.

نه ولی تو مسافر که نبودی، قرار به دوری نبود!

قرار به رفتن نبود!

قرار به جدایی نبود!

قرار به تنهایی نبود!

رفتی...

بار آخر صدایت کردم، جوابم را دادی گفتی جانم؟

ولی برنگشتی که برای بار آخر صورتت را ببینم.

رفتی و من مُردم، مُردم...

این دلشوره‌ی لعنتی امانم را بریده است...

مرگ تدریجی با همین دلشوره‌ها شروع می‌شود!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,067
پسندها
70,078
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #30

یک ساعت گذشت... فقط یک ساعت، فقط و فقط یک

ساعت گذشت.

گوشی‌ام زنگ خورد، نام زیبایت رویش نقش بست.

بابا...

سریع جواب دادم، نمی‌دانم چرا دلم می‌لرزید!

گفتم:
-بابایی؟

صدای ناآشنایی جواب داد؛ آن صدا لرزاند مرا،

فقط شنیدم گفت:
-بیمارستان...

دیگر چیزی نشنیدم...

کمرم شکست، افتادم زمین، خم شدم،

خورد شدم، تمام شدم...

مُردم...

همان موقع مُردم...!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا