متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته ادبیات جنگ | ستاره حقیقت جو و شمیم فرهادی کاربران انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ستاره حقیقت جو

کاربر حرفه‌ای
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,065
پسندها
31,123
امتیازها
66,873
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • #31
من دوست دارم یک ماشین کشتار باشم‌.
آری...
من میخواهم الفبای جنگ را از حفظ بخوانم و در کلاس جنگ، ادبیات تدریس کنم...!
من می‌خواهم سبک زندگی اطرافیانم را عوض کنم و برای این کار، حتی حاضرم یک ماشین کشتار باشم...
عقاید تو، در این راه برای من، ذره‌ای ارزش ندارد...!
یک ماشین کشتار؛ حتی به نزدیکانش هم رحم‌ نمی‌کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره حقیقت جو

کاربر حرفه‌ای
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,065
پسندها
31,123
امتیازها
66,873
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • #32
من از یادگیری ادبیات جنگ لذت می‌برم...
من این هیجان را دوست دارم!
من می‌خواهم در آینده آموزگار ادبیات جنگ باشم...
می‌خواهم چیزهایی که اکثر انسان‌ها قادر به دیدن آن نیستند را ببینم...!
گفته بودم،
من می‌خواهم یک ماشین کشتار باشم...
شاید عجیب باشد؛
اما خب، این یک هدف است و ماشین کشتار بودن فقط به معنای سر بریدن و به توپ بستن مردم نیست! نه...! من می‌خواهم ماشین کشتار برای مردم باشم نه بر علیه مردم...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره حقیقت جو

کاربر حرفه‌ای
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,065
پسندها
31,123
امتیازها
66,873
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • #33
من یک سرباز هستم...
من یک دانش‌آموز هستم...
نه...! صبر کن...!
من یک فرمانده هستم...
من یک آموزگار هستم...
من می‌توانم چیزهایی که نمی‌توان دید را ببینم...
من یک ماشین هستم...
من برای مردم می‌کشم نه مردم را...!
من یک نجات دهنده هستم...
من یک نقاش هستم...
من، من هستم!
من نمی‌خواستم این باشم؛ اما حالا که شده است!
می‌توانی قبولم کنی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره حقیقت جو

کاربر حرفه‌ای
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,065
پسندها
31,123
امتیازها
66,873
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • #34
این‌ها،
همه و همه حرف هستند؛
ولی جالب این‌جاست که
در واقعیت،
من به خاطر مهربانی، همیشه در کلاس جنگ مردود می‌شدم...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره حقیقت جو

کاربر حرفه‌ای
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,065
پسندها
31,123
امتیازها
66,873
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • #35
یادم هست در آن دوره، پسرکی بود ۲۷ ساله، که حروف الفبا را از بر بود.
خط زیبایی هم داشت...
طوری گوش‌نواز و باادب سخن می‌گفت،
که دوست داشتی مادام به سخنانش گوش دهی!
شاگرد ممتاز کلاس بود و...
اما این اسطوره، نقاط ضعف بسیاری داشت...!
من و تمام شاگردانم می‌خواستیم ماشین کشتار برای مردم باشیم و او دوست داشت بر علیه مردم باشد‌‌ و برای بالا دستی ها کار کند!
جرم بزرگی بود...!
و ما به خاطر مردم و برای مردم آن شاگرد ممتاز را از دور خارج کردیم...
هنوز که هنوز است، به او فکر می‌کنند؛ اما او دیگر در میان ما نیست...!
درد دارد...
بغض دارد...
گریه‌آور است...!
اما چه می‌شود کرد؟ در کلاس جنگ، میلیون ها شاگرد و استاد فدا خواهند شد...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره حقیقت جو

کاربر حرفه‌ای
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,065
پسندها
31,123
امتیازها
66,873
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • #36
می‌دانی!؟ سخت است مقاومت کردن در میدان نبرد...!
سخت است نکشتن و تنها دفاع کردن...!
آن هم درست زمانی که زندگی میلیون‌ها انسان، به زندگی تو بستگی دارد...
قائله‌‌ای‌ست پر‌ماجرا...!
سخت است...
سرد است...!
کارهایمان آنجا از روی درد است‌...!
نمی‌دانم چگونه توصیف کنم؟
تازگی‌ها فکر می‌کنم که قلب من،
از سنگ است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره حقیقت جو

کاربر حرفه‌ای
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,065
پسندها
31,123
امتیازها
66,873
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • #37
گمان می‌کنم فهمیده باشید، که من ماشین کشتاری برای مردم هستم...
اما فکر می‌کنم عوض کردن رویه‌ی این کشتار جمعی، بیشتر به نفع من باشد...!
نه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

سامیار زاهد

نویسنده ادبیات
سطح
5
 
ارسالی‌ها
1,133
پسندها
50,842
امتیازها
61,573
مدال‌ها
4
  • #38
در ادامه شاید بخواهم، دوره کردن این ادبیات بی‌استفاده را رها کنم...
من خسته‌ام...
من غمگینم...
من از مرور این همه کلمه خسته شده‌ام...!
من نمی‌خواهم به خاطر اثبات بد بودن کشتار بکنم...!
من می‌خواهم برای خودم زندگی کنم و در آخر برای خودم بمیرم...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سامیار زاهد

سامیار زاهد

نویسنده ادبیات
سطح
5
 
ارسالی‌ها
1,133
پسندها
50,842
امتیازها
61,573
مدال‌ها
4
  • #39
جنگ...
خون...
درد...
و در آخر مرگ...!
ما در حال رفتن به کجا هستیم؟ آخر چه شود؟ دلیل این همه بی‌رحمی و درد و رنج و سختی چه چیزی است؟
آیا مردمان سگ‌صفت و خونین‌دل، از حفظ کردن این ادبیات خطرناک خسته نشده‌اند؟
آیا این همه کشتار، دردآور نیست؟
من که نظاره‌گرم، خسته شده‌ام...!
شما را نمی‌دانم...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سامیار زاهد

سامیار زاهد

نویسنده ادبیات
سطح
5
 
ارسالی‌ها
1,133
پسندها
50,842
امتیازها
61,573
مدال‌ها
4
  • #40
شاید حتما باید شکوه و عظمت مردمان در جنگ باشد...
حرف‌های تک‌تکمان از روی درد باشد...
رفتارمان با یک‌دیگر سرد باشد...
تا دنیای روی خوشش را بعد از مدت‌ها به ما نشان بدهد...!
شاید...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سامیار زاهد
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا