متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته مادربزرگ قصه‌ها| نسترن بانو کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #61
عمه‌ی جوان من!
تو چرا نمی‌توانی همچون خواهرت حرف بزنی و گریه کنی...؟
غصه‌هایت را درون خود نریز...!
بگذار همه در این غم شریک شویم...
چقدر مظلوم شدی عمه جان!
تازه معنی یتیم را فهمیدم...
الهی فدایت شوم که همچون یتیمان گوشه‌ای کز کرده‌ای و بی‌صدا اشک می‌ریزی...
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #62
پدر این چنین با صدای بلند گریه نکن...!
نمی‌خواهم شکستنت را ببینم...!
نمی‌خواهم صدای هق‌هق‌هایت را بشنوم...!
نمی‌خواهم شاهد شانه‌های لرزانت شوم...!
آه پدر، در این دوساعت چقدر ناگهانی موهایت سپید شد!
انگار چندسالی پیر شده‌ای...!
چرا گوشه‌ای کز کردی...؟!
پدر گوشه‌نشین نشو که دلم بد می‌گیرد...!
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #63
به عمویم چه گفتید...؟
بیچاره خبر ندارد که چه بلایی سرش آمده...
وای عموی رشیدم چه حالی شد وقتی پارچه‌های سیاه را دید...!
وای عموی مهربانم چه حالی شد وقتی صدای سوزناک عبدالباسط را از خانه شنید...!
وای عموی دل‌نازکم چه حالی شد وقتی صدای شیون خواهرانش را شنید...!
وای عموی دلشکسته‌ام چه حالی شد وقتی قامت خمیده‌ی برادرش را دید...!

عمو سرت را بر دیوار نکوب...
عمو طاقت بیار...
عمو اشک نریز...
عمو تو یکی از قهرمان‌های زندگی‌ام بودی، این‌گونه نشکن...!
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #64
در خانه غوغایی برپاست...
مادربزرگ برادرانت یک به یک خود را می‌رسانند...
نمی‌دانی چگونه اشک می‌ریزند و ناله می‌کنند...
آخر تو خواهر بزرگ‌ترشان بودی...
برایشان یک عمر مادری کرده‌بودی...

چه قدر حالم بد می‌شود وقتی مجبور می‌شوم افعالم را گذشته بیاورم مادربزرگ...!
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #65
مادربزرگ پس کی می‌توانم تو را به آغوش بکشم؟
می‌گویند فردا می‌آورندت...
مادربزرگ می‌ترسم...
آخر پدربزرگ در راه خانه است...
چه به او می‌‌گویند...؟
از او گله می‌کنند؟
از او بازخواست می‌کنند؟
به راستی مادربزرگ، چه شد که تو انقدر بی‌خبر با رفتنت قلبم را تکه تکه کردی...؟!
مگر بارها برایت نگفته‌بودم که زندگی بی تو معنا و مفهوم ندارد...؟!
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #66
وای نمی‌دانی مادربزرگ چه محشری شد وقتی پدربزرگ به همراه برادرنش و خانواده‌هایشان از اراک سر رسیدند...
عمه‌ی بیتابم به پای برادر پدربزرگ افتاد، مدام فریاد می‌زد:
-عمـــو! من مادر مریضم رو به تو سپرده بودم عمو، چرا امانت‌دار خوبی نبودی عمو، چرا بی‌کس شدم عمو، چرا یتیم شدم عمو؟!
مگر می‌شد به کسی بگویی اشک نریز، گریه نکن...
گاهی اوقات نفسم بالا نمی‌آمد از شدت حزن درونی‌ام...
مگر می‌شد جلوی عمه را بگیرم...
او مادرش را از دست داده بود...
کسی که با تمام نداری‌ها، النگوهای اهدایی مادرش را فروخت تا او را به دانشگاه بفرستد...
کسی که تمام جانش می‌شد گوش، تا درد و دل‌های دخترکش را بشنود...
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #67
آن شب حال همه بد بود...
من همچون دیوانه‌ها در اوهام و خیال، خود را در آغوش مادربزرگ می‌دیدم...
مادر با کورسویی نور، قرآن می‌خواند...
پدر تا خود صبح در حیاط کوچک خانه راه رفت و اشک ریخت...
و عمه‌هایم راهی بیمارستان شدند...
یکی به سبب شیون بسیار...
و دیگری به سبب بغضی بی‌صدا...
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #68
باز هم صبحی دیگر؛ اما با یک فرق بزرگ...
اولین صبحی بود که مادربزرگم هوایش را استشمام نمی‌کرد...

تابوتش را که آوردند، می‌ترسیدم همچون بقیه چهره‌ی نورانی‌اش را نظاره‌گر باشم...
آری نورانی بود، مادربزرگ معصوم من تنها دو هفته از سفر حج عمره‌اش گذشته بود!
پاکِ پاک بود...
نورانیِ نورانی...
می‌ترسیدم نگاهش کنم و قلبم از دیگر ندیدن چهره‌اش بایستد...
می‌ترسیدم مثل همیشه روی چشم‌هایش را ببوسم؛ اما این‌بار از خواب بیدار نشود...

اما نه؛ مگر می‌شد با همه کسم وداع نکنم؟!
مگر می‌شود گونه‌های بی‌رنگ و رویش را نبوسم؟!
 
آخرین ویرایش

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #69
می‌شود نبریدش...؟!
التماس‌تان می‌‌کنم...
به پایتان می‌افتم...
می‌شود بگذارید در آغوشش آرام بگیرم؟!

مگر نمی‌بینید پدر فریاد می‌زد و به مادرش التماس می‌کند از خواب بیدار شود...؟!
مگر نمی‌بینید تنها مرد زندگی من با صدای بلند، مهر مادر طلب می‌کند...؟!

مگر نمی‌بینید عمه ناتوانم با پای برهنه به دنبال مادرش در کوچه می‌دود...؟!
مگر نمی‌بیند اندام عمویم به رعشه افتاده...؟!

آهای مردم!
مگر نمی‌بینید عمه‌ی جوانم بالاخره به حرف آمده...؟!
مگر نمی‌بینید برای آن‌که خفه نشود از ته دل جیغ می‌کشد...؟!
مظلومیتش را نمی‌بینید...!

پس نبریدش...!
بگذارید همه‌مان را آرام کند...!
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #70
آن روز در بهشت‌زهرا، زمانی که تو را به خاک سپردند...
مثل این می‌ماند که مرا نیز با تو خاک کرده باشند!
تنها جسمم زنده مانده بود...!

بی‌تابی‌های عمه‌هایم قلبم را درد می‌آورد...
می‌دانی مادربزرگ نمی‌توانم آن روزها را دوره کنم...

وقتی به روزهایی فکر می‌کنم که پدربزرگ تو را در آن شهر و در خانه تنها گذاشته‌ و خود به تنهایی سفری کوتاه به شهرستان‌های اطراف داشته...
وقتی به آن روزها فکر می‌کنم که به ما گفتند در آن روزها کسی حواسش به تو نبوده که مبادا قرص‌هایت به تاخیر بیفتد...
روزهایی که مجبور شدی بدون آن‌که دستت را بگیرند، راه بروی! زمین بخوری و دستت بشکند!
ناله کنی، گریه کنی... اما به تو بی‌توجه باشند...
و شب‌هنگام از بی‌وفایی همسرت دق کنی و دار فانی را وداع گویی...!
وقتی به آن روزها فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا