متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته مادربزرگ قصه‌ها| نسترن بانو کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #51
همه‌ی مصیبت‌ها با به صدا درآمدن تلفن همراه مادر شروع شد...
ساعت ۱۳:۲۵ دقیقه بود، خوب یادم است...
صدای لرزان و مشوش پدربزرگ به راحتی شنیده می‌شد...
چهره‌ی رنگ پریده‌ی مادر گواه خوبی نمی‌داد...
لعنت به دل بدشومم که بد به خودش راه داد...
لعنت به من که فکر کردم برای تو اتفاقی افتاده...
امان از تلقین!
مادر چه شده که انقدر پریشانی؟!
مادربزرگ در بیمارستان چه می‌کند؟!
خود به خود حالش بد شد؟!
وضعیتش چگونه است؟!
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #52
غذا به کامم همچون زهر می‌ماند...
در دل همه‌مان آشوبی به پا بود...
از سویی جواب تماس‌های مکرر پدر بود، که نمی‌دانستیم چه به او بگوییم...
و از سوی دیگر منتظر خبری از جانب پدربزرگ...
حتی دیگر فرستادن صلوات‌هایی که همیشه منبعی از آرامش بود نیز آرامم نمی‌کرد...
چه قدر گذشت...؟!
تنها ده دقیقه!
پس چرا انقدر دیر گذشت؟!
انگار چندسال است که از تماس اول پدربزرگ می‌گذرد!
اما خدایا! کاش زمان نمی‌گذشت...
راست است که می‌گویند بی‌خبری و خوش‌خبری
کاش در آن بی‌خبری زمان می‌ایستاد...!
کاش عقربه‌ها از هم پیشی نمی‌گرفتند...!
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #53
پدربزرگ چه گفت که مادرم دست بر روی قلبش گذاشت؟!
چه گفت گه رنگ از رخساره‌ی مادرم پرید؟!
چه گفت که مادر تاب ایستادن نداشت؟!
چه گفت که اشک‌هایش برای پایین آمدن، از هم سبقت می‌گرفتند؟!

چه شد که نفسم بالا نیامد؟!
چه شد که صدای هق‌هقم گوش فلک را کر کرد؟!
چه شد که قلبم تَرَک برداشت؟!

مادربزرگ رفته بود...!
او برای همیشه مرا ترک کرده بود...!
و من تاب نبودش را نداشتم...!
آه مادربزرگ من...!
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #54
مادربزرگ تو هیچ‌وقت زیر قولت نزدی!
چه شد که به قولت وفا نکردی؟!
تو مرا خاطر جمع از برگشتنت کرده بودی!

اما راست می‌گویی...
این بار هم به قولت وفادار بودی...
این بار هم برگشتی...
اما با جسمی بی‌جان...!
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #55
چشمانم هیچ‌جا را نمی‌دید...!
اشک‌ها کار خود را کرده بودند...
جلوی دیدگانم را می‌گرفتند!
اما من هم کم نمی‌آوردم!
تمام آن دو کوچه را با صدای گریه گذراندم...
نمی‌دانم مردم با تعجب نگاهم می‌کردند یا نه!
چرا که دگر هیچ توجهی به اطرافیانم نداشتم...
قصد من فقط رسیدن به خانه‌ای بود که هنوز بوی عطر تنت در آن‌جا استشمام می‌شد...
 
آخرین ویرایش

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #56
به دقیقه نکشید که یکی از برادران و خواهرت سر رسیدند...
مادربزرگ تا به حال گریه‌ی برادرت را ندیده بودم...!

چه کسی گفته است که مردها نمی‌شکنند؟!
چه کسی گفته است که مردها گریه نمی‌کنند؟!

من آن روز مردان زیادی را دیدم که در ثانیه‌ای کمرهایشان خم شد...
من آن روز مردهای زیادی را دیدم که قطره‌های پاک اشک از چشمانشان سرازیر بود...
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #57
چرا همه‌ی کارهای سخت برای من و مادرم است؟!
آخر ما چگونه این خبر شوم را به دیگر فرزندانت بدهیم؟!
وای مادربزرگ، پدر...!
عمو را چه کنیم که در شهری دیگر است...؟!
عمه‌ی جوان من تاب شنیدنش را ندارد...!
عمه‌ی بزرگم از غم نبودت دق می‌کند مادربزرگ...!

واکنش عمه‌ی جوان در پشت تلفن چه بود؟!
گریه کرد...
ناراحت نشو اگر با صدای آرام گریه کرد...
تو باید بیشتر از هر کسی بشناسیش...
دست خودش نیست، نمی‌تواند با صدای بلند زار بزند...
شاید هم هنوز باورش نشده بود...
گمان می‌کرد به خانه که بیاید، در آغوش گرم مادرش فروخواهد رفت و تمام این حرف‌ها، بازی کودکانه‌ای بیش نبوده...
افسوس...!
 
آخرین ویرایش

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #58
وای مادر! چه کار سختی‌ست از پشت تلفن به پدر بگویی که یتیم شده است...
اشتباه نمی‌گویم...
به راستی که آدمیزاد از نبود مادر یتیم می‌شود...
این جمله را بارها و بارها از زبان فرزندان مادربزرگ شنیدم و به صدقش پی بردم...
پدر چه کرد؟!
چند دقیقه‌ای سکوت کرد...
حتی صدا زدن‌های مکرر مادر هم آن سکوت لعنتی را نمی‌شکست...
 

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #59
چه قدر همه چیز زود پیش رفت مادربزرگ...!
هنوز فرزندانت به منزلت نرسیده بودند که پسران فامیل دیوارها را سیاه‌پوش کردند...

کدامشان زودتر رسید...؟
عمه‌ی بیچاره‌ام که بهش نگفتیم تو از پیشمان رفتی...
گمان می‌کرد از سفر برگشتی...
می‌دانی چشمش به پارچه سیاه‌ها که افتاد چه کرد...؟!
آن لحظه چندین مرد هم حریفش نمی‌شدند...!
صدای جیغ‌ها و شیون‌هایش هنوز تو گوشم است...!
صورت چنگ‌زده‌اش دل هر مسلمان و غیرمسلمانی را ریش می‌کرد...!
همه می‌دانستند چقدر به تو وابسته بود مادربزرگ...
از مرثیه‌خوانی‌های جان‌گدازش همه گریه می‌کردند...
اما باورش نمی‌شد که مادرش نیست...
همه سیاه بر تن کرده بودند، اما باورش نمی‌شد...

وقتی شال مشکی بر سر کردم، به التماس افتاد.
دستانم را گرفته بود و بوسه‌های‌ داغ بر او می‌زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسترن محمودی

نویسنده انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
30,385
امتیازها
63,073
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #60
نمی‌گذاشت لحظه‌ای از کنارش جم بخورم...
آخر می‌گفت تو بیشتر کنارش بودی...
بوی مادرم را می‌دهی...

عمه می‌شود بس کنی؟!
چرا مدام خودت را لعنت می‌کنی که عید پیش مادرت نبودی؟!
چه کسی می‌دانست که مادربزرگ سرحال من دیگر قرار نیست باشد!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا