- ارسالیها
- 1,381
- پسندها
- 30,385
- امتیازها
- 63,073
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #71
مادربزرگ سه سال است که از آن روز شوم گذشته...
در این سهسال، هفتهای نبوده که به تو سر نزده باشم...
خودت که پسرت را میشناسی، طاقت دوری از تو را ندارد!
میگویند خاک سرد است...
پس چرا سه سال است ثانیه به ثانیه به تو فکر میکنم؟!
پس چرا سه سال است پدرم تا کلمهی مادر را میشنود بغض میکند؟!
پس چرا سه سال است عمهی من همچون آدمهای افسرده، کمحرف شده، مدام به نقطهای خیره میشود و گریه میکند؟!
پس چرا سه سال است عمهی جوانم سفرهی هفتسین در خانهاش نمیچیند و خودش را مقصر مرگت میداند...
چرا که اون آن سال سفرهی هفتسین خانهات را چید...!
در این سهسال، هفتهای نبوده که به تو سر نزده باشم...
خودت که پسرت را میشناسی، طاقت دوری از تو را ندارد!
میگویند خاک سرد است...
پس چرا سه سال است ثانیه به ثانیه به تو فکر میکنم؟!
پس چرا سه سال است پدرم تا کلمهی مادر را میشنود بغض میکند؟!
پس چرا سه سال است عمهی من همچون آدمهای افسرده، کمحرف شده، مدام به نقطهای خیره میشود و گریه میکند؟!
پس چرا سه سال است عمهی جوانم سفرهی هفتسین در خانهاش نمیچیند و خودش را مقصر مرگت میداند...
چرا که اون آن سال سفرهی هفتسین خانهات را چید...!