دلنوشته پارادوکس | Lee.NarXeS کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع A.narxes.Y
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 1,528
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

A.narxes.Y

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/3/19
ارسالی‌ها
165
پسندها
1,738
امتیازها
12,213
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
136031
به نام خدایی که در این نزدیکی است
نام دلنوشته: پارادوکس
نویسنده: Lee.NarXeS
مقدمه:
من، پارادوکس مطلق ام
شاید هم جناس تام، تضاد یا...
پس باید عاشق آب راکد اقیانوس آرام باشم!
باید عاشق تصویر جنازه هوشیار اول شخص مفردم بمانم!
باید نفس کشیدن زیر آب را ماهرانه بلد باشم...
ولی حیف!
بلد نیستم...
****
مانده تا حالم جوری شود که بتوان راستش را نوشت، اگر هم لا به لای حرف هایم طعم خوشی را حس کردی، بدان ناخواسته از دست قلمم در رفته.
مثل پروانه خال خالی قشنگی که با مهارت، از روی دست پسرکی که او را بعد از کلی دنبال کردن گرفته، فرار میکند...​
 

پیوست‌ها

  • پارادوکس.jpg
    پارادوکس.jpg
    512.1 کیلوبایت · بازدیدها 0
آخرین ویرایش

A.narxes.Y

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/3/19
ارسالی‌ها
165
پسندها
1,738
امتیازها
12,213
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
در آن اطراف تا جایی که چشم کار می‌کرد، دریای وسیعی از شن دیده می‌شد.
برجستگی ها و فرورفتگی‌های تپه‌های شنی، تا افق ادامه داشت.
تپه‌های شنی زیر نور ماه به رنگ طلایی درآمده بودند و می‌درخشیدند.
بر روی شن‌ها قدم بر میداشتم، شن ‌ها هنوز گرمای خورشید را در خود حفظ کرده بودند.
در آن کویر سکوت و تنهایی همه‌جا را پر کرده بود.
در آنجا، تنها من بودم و ذهنی آشفته و سکوت...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

A.narxes.Y

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/3/19
ارسالی‌ها
165
پسندها
1,738
امتیازها
12,213
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
***
زندگی...
چه کلمه غریبی!
به غریبی یک ماهی میان آسمان.
زندگی‌ام پر شده از نمی‌دانم‌هایی که انگار قرار است هیچ وقت می‌دانم نباشند.
زندگی...
چه کلمه غریبی ست!
گم شده در میان انبوه کلمات این دنیای عجیب و غریب، اما هنوز هم همگی در عطش ساختنش تلاش می‌کنیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

A.narxes.Y

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/3/19
ارسالی‌ها
165
پسندها
1,738
امتیازها
12,213
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
و انتظار می‌کشد.
قبل از این هم بارها انتظار کشیده است:
شب قبل از تولدش، آن جعبه کادو پیچ را بالای کمد دیده بود و دل، توی دلش نبود. انتظاری که دوست نداشت تمام شود! هزار و یک آرزویش را توی آن جعبه می‌دید و می‌دانست فردا که هدیه اش را باز کند، فقط یک چیز توی آن است... انتظاری صورتی.
یا آن روز که باید واکسن می‌زد. انتظاری که دوست داشت زود، تمام شود. به محض آنکه خانم سفید پوش سر سوزن را توی بازویش فرو کرد، همه چیز تمام شد و بعدش فقط خوشحالی بود... انتظاری آبی.
یا آن صبحی که قرار بود بروند باغ وحش.

تمام راه، فکر می‌کرد باغ وحش یعنی حیوانات شاد و بازیگوش!
خرگوشی که هویج گاز می‌زند و میمون بامزه، زرافه گردن بلند و فیل خرطوم دراز.
غافل از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

A.narxes.Y

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/3/19
ارسالی‌ها
165
پسندها
1,738
امتیازها
12,213
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
دخترک، چشم از دریا برگرفت.
دریا، او را افسون می‌کرد و به سوی خود می‌کشید؛ می‌خواست برود و شاید هرگز بازنگردد.
به ساحل نگاه کرد، نور سرگردان خورشید روی تخته سنگ‌ها درخشش طلایی رنگی داشت و برفراز دریا، آسمان گاه گاه در اینجا و آنجا لکه‌های صورتی رنگی را در خود جای داده بود.
آن روز غروب، آنقدر لطیف و آرام بود که گویی ناگهان، زمین خلق و خوی مادرانه یافته بود!
دخترک، گرمای آن را حس می‌کرد! می‌خواست سرش را بر زمین بگذارد و به تپش قلبش، گوش فرا دهد!
درست مثلِ بچه ای روی سینه مادر.
قلبش به شدت می‌تپید!
باز هم به دریا نگاه کرد...
می‌خواست برود
و شاید هرگز باز نگردد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

A.narxes.Y

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/3/19
ارسالی‌ها
165
پسندها
1,738
امتیازها
12,213
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
سکوت کهکشان‌ها را دوست دارم...
سکوتی غرق در زیبایی!
آنچنان، که شوق پیدا کردن شاهزاده ای که از دوردست‌ترین سیاره‌ی متروک به زمین آمده بود، از خیالت فاصله می‌گیرد.
آنچنان غرق می‌شوی که انگار دنیایی نیست...
از کسی دلگیر نیستی و این موجودات دو پا را، نه می‌شناسی!
نه خواهی شناخت!
اما، اگر میشد تنها یکبار تجربه‌اش کنم، آن‌وقت...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

A.narxes.Y

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/3/19
ارسالی‌ها
165
پسندها
1,738
امتیازها
12,213
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
چیزهایی توی دلمان هست، که به زبان نمی آید؛
برایش واژه‌ای هم نساخته‌اند، خودمان هم درست معنی‌اش را نمی‌فهمیم...
چیزهایی از جنس دوست داشتن، خوبی دیگران را خواستن، غربت و تنهایی، دلشکستگی.
چشم انتظاری کسی که حرف دل را بفهمد و زبان دل را بلد باشد!
چیزهایی توی دلمان هست که به زبان نمی‌آید، چیزهایی که نه از جنس حرف و کلام‌اند و نه از جنسِ...
نمیدانم!
چیزهایی از جنس نوعی احساس گرم و سبز، بوی عرق نعناع، بوی خاک باران خورده.
چیزهایی توی دلمان هست که به زبان نمی آید،
و هر کجا سر می‌چرخانیم محرمی برایشان پیدا نمی‌کنیم،
حرف هایی برای نگفتن...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

A.narxes.Y

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/3/19
ارسالی‌ها
165
پسندها
1,738
امتیازها
12,213
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
نمی‌خواهیم!
اما انگار چیزی نیست که خودمان برایش تصمیم بگیریم!
هی فکر می‌کنیم و هی توی خودمان می‌رویم، دلمان زیر و رو می‌شود، بغض گلویمان را می‌گیرد؛ لب‌هایمان را می‌جویم، به چشم‌هایمان فشار می‌آوریم که راه اشک را ببندیم، نمی‌توانیم!
قطره‌های اشک آرام آرام از چشم‌هایمان سرازیر می‌شود، گونه‌هایمان سرخ شده‌اند، چیزهایی توی دلمان هست که برای تنهایی خودمان نگه داشته‌ایم، همان‌ها که برایشان واژه‌ای نساخته‌اند... .
دلمان غریبی میکند، بهانه میگیرد، گریه می‌کنیم
پنهانی اشک می‌ریزیم، بغض گلویمان را می‌گیرد، لب‌هایمان را میجویم، با دست‌هایمان صورتمان را می‌پوشانیم...
قطره‌های گرم اشک، آرام آرام بر گونه‌هایمان می‌غلتند...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

A.narxes.Y

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/3/19
ارسالی‌ها
165
پسندها
1,738
امتیازها
12,213
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
چه کسی گفته باید راه احساس را بست؟
پس همه را بر کاغذ می‌نویسم...
چه کسی گفته فقط باید خندید؟
گریه‌هایم را میان نوشته‌ها می‌کارم...
چه کسی گفته است نباید گریه کرد؟
گریه می‌کنم، تمام احساسم را در میان خطوط دفتر جا می‌کنم و سبک می‌شوم.
بال می‌گیرم، پرواز می‌کنم؛
مثل یک پر...
مثل یک پرنده...
مثل یک برگ زرد پاییزی...
مثل قطره ای، که در اقیانوس رها می‌شود...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

A.narxes.Y

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/3/19
ارسالی‌ها
165
پسندها
1,738
امتیازها
12,213
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
می‌گویند چرا می‌نویسید؟
آری، میدانم!
درست است! او که باید نمی‌خواندشان و نمی‌فهمد، اما کسی هست که حرف‌هایمان را می‌شنود، نوشته‌هایمان را می‌فهمد، کسی که در گوش دلمان نجوا می‌کند.
کسی هست که در تنهاترین لحظه‌های تاریخمان باماست.
کسی هست که از پرده‌های رنگ رنگ دلمان به ما نزدیکتر است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا