دلنوشته پارادوکس | Lee.NarXeS کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع A.narxes.Y
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 1,573
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

A.narxes.Y

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/3/19
ارسالی‌ها
165
پسندها
1,738
امتیازها
12,213
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
و می‌بینیم این روزها هرکسی در گوشه‌ای زانو بغل کرده است و آرام آرام اشک می‌ریزد.
اشک، زبان ناگفتنی‌هاست.
اشک، زبان بین‌المللی اهل دل است.
می‌بینیم خیلی‌ها آرام آرام اشک می‌ریزند، خیلی‌ها حرف ناگفتنی دارند، خیلی‌ها دلشان یک حالی می‌شود که نمی‌توانند بگویند!
خیلی‌ها آن بوی سبز و گرم را شنیده‌اند!
خیلی‌ها آن حضور خاص و عجیب را حس کرده‌اند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

A.narxes.Y

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/3/19
ارسالی‌ها
165
پسندها
1,738
امتیازها
12,213
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
در پس هاله تار این اشک‌ها، بس دلم هوای باران می‌کند.
افکار پوچی که خط می‌کشند روی دیوار سنگکوب شده‌ی زندگی‌ام، و انعکاس فریادهای بی‌وقفه دخترک شیرین داستانک‌هایم، بد روی اعصاب متلاشی شده‌ام، سمفونی خلق میکند.
اینجا دلی هوای خاک‌های باران خورده‌ی دیار کودکی دارد.
اینجا اشکی آرام از چشمی بر زمین سرد اتاق میریزد.
اینجا سنگینی می‌کند، هوس مزه کردن آبنبات چوبی‌های پشت شیشه مغازه.
اینجا، ازدحام بغض‌های تلنبار شده در گلو، غوغا به پا میکند.
این روزها شده‌ام آرامگاه مفقودالاثر هایی به نام، احساس!
شده‌ام لغزش، سیبک گلو...
شده‌ام نوازنده نت‌های غم، روی تارهای خیال... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

A.narxes.Y

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/3/19
ارسالی‌ها
165
پسندها
1,738
امتیازها
12,213
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
دلم تنگ آن روزهای شکلاتی بچگی‌ست.
من هوایم، هوای نفس کشیدن‌های کودکی‌ست.
آخ که اگر میشد زمان را به عقب برانم!
بر می‌گشتم به فعل ساده‌ی«خندیدن».
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

A.narxes.Y

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/3/19
ارسالی‌ها
165
پسندها
1,738
امتیازها
12,213
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
کاش میشد بازگشت...
بازگشت، به آن دوران...
به کودکی!
و من، باز با همان لباس صورتی چین خورده در دامن، با همان روسری چهارگوش قرمز رنگ پر از گل، باز با همان قوری و فنجان روی ایوان خانه...
باز، در همان خاله بازی های دلچسب دو نفره!
روی صورتم، یاقوت لبخندهای قرمزم چشمان مادر را میخنداند، و باز صدای جیغ های از روی شیطنتم در میان درختان حیاط، با باد میچرخید...
آن موقع ها با خواندن عکس نوشته‌های توی صفحه موبایل، با دیدن رفتارهای این موجودات دو پا، چانه ام نمی لرزید...
آن وقت ها گریه هایم برای نرسیدن دستم به شکلات ها بود...
نه برای سردی روزهای دل سپرده به زمستان...
 

A.narxes.Y

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/3/19
ارسالی‌ها
165
پسندها
1,738
امتیازها
12,213
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
مداد رنگی ها و دفتر انشای محبوبم را بر میدارم.
یک پسر بچه با موهای پر کلاغی میکشم... از او میپرسم: اگر میتوانستی چیزی را تغییر دهی، چه چیز را عوض میکردی؟
با لحن کوکانه اش میگوید:«لباس هایم را.»
به لباس هایش نگاه میکنم؛ لباس هایش پاره بود! با مداد رنگی هایم لباس چهل تکه گرم و نرمی برایش میکشم، کادو پیچ میکنم و به دستش میدهم.
مادرش از کنار صفحه کاغذ به داخل می آید و با بغض و تندی میگوید:«اگر میتوانستم، جای ترحم و همدردی را عوض میکردم!»
و بعد دست کودکش را میگیرد و از کاغذ فرار میکند...
مرد جوانی را میکشم، نشسته و پشتش را به من کرده است. صدایش میزنم و باز همان سوالم را میپرسم؛ میگوید:«اگر میتوانستم... زمان مرگ خودم و پدرم را!»
تازه متوجه سنگ قبر رو به رویش میشوم، مداد قرمز را بر میدارم و گلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

A.narxes.Y

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/3/19
ارسالی‌ها
165
پسندها
1,738
امتیازها
12,213
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
من، دلم تنگ روی پای مادرم با سرعت نور خوابیدن است...
من، مَ.س.تِ. بوی موهای شامپو خورده ام...
من، شیفته دست در دست پدر قدم زدن در امتداد خیابان های این شهرم...
این هوس ها به دلم میماند انگار...
این بغض ها انگار، باید روی خطوط دفتر های باطله دوران دبستانم، با دلتنگی حک شود...
 

A.narxes.Y

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/3/19
ارسالی‌ها
165
پسندها
1,738
امتیازها
12,213
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
آری...
این بزرگ شدن آرزویی نبود که بیارزد؛ هدفی نبود که به گفته پدر، باید برایش غذا میخوردم!
کاش میشد برگشت به آن روزها...
آن روزها که بزرگترین مشغله فکریمان سرماخوردگی عروسک هایمان بود و بس!
آن روزها که پاهایم در کفش های پاشنه دار مادر گم میشد و چه آرزوی سنگینی بود، این اندازه پاهایم شدنشان...
سنگینی اش به بهای پرداخت شادی هایم بود...
 
آخرین ویرایش

A.narxes.Y

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/3/19
ارسالی‌ها
165
پسندها
1,738
امتیازها
12,213
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
آسمان به چه کارم می آید؟
من اینجا خفته که نه... آرمیده ام...
خسته از دوران های بی وقفه سرم در سرداب بزرگ بزرگ شدنم...
خسته از شبیخون این بزرگی ها...
شده ام بغض! حزن!
من؛ خسته از جنگ بین واژه ها، خاطره ها...
اگر میشد، زمان را به عقب بر میگرداندم...
به عقب میرفتم و بر میگشتم به فعل ماضی «بودن»...!
 

A.narxes.Y

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/3/19
ارسالی‌ها
165
پسندها
1,738
امتیازها
12,213
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
بغض، خلأ، تاریکی...
چشمانم را باز میکنم و رنگ‌ها دوباره جلوی چشمانم بازی میکنند.
عجیب خسته ام!
خسته از آدم ها...
خسته از دنیا...
خسته از دروغ!
 

A.narxes.Y

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/3/19
ارسالی‌ها
165
پسندها
1,738
امتیازها
12,213
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
ای «عقل» !
چه تفاوتی ست میان «حقیقت» و «افسانه»؟
چه تفاوتی ست میان «عاشق» و «دیوانه» ؟
مغرور جان!
اینبار باید تسلیم «قلب» شوی...!
این را یواشکی فقط به تو، میگویم:
جسارت نباشد اما «عاقل کسی است که با دیوانه میسازد»...
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Shaden.8
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا